سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آن که دورى سفر را یاد آرد ، خود را براى آن آماده دارد . [نهج البلاغه]
بیقرار ظهور - بیقرار ظهور
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
: جستجو
اوقات شرعی

  • بازدید امروز: 1
  • مجموع بازدیدها: 51248
    » لوگوی وبلاگ


    » لینک دوستان


    » آرشیو مطالب
    بیقرار ظهور
    دلنوشته
    بهار 1386
    زمستان 1385

    » طراح قالب
    »» عاشقان عیدتان مبارک باد

    بیقرار !

    کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش

    کی روی ؟ ره ز که پرسی  ؟ چه کنی  ؟ چون باشی ؟!

    عاشقان عیدتان مبارک هدیه ما به شما عزیزان 

    روی عکس زیر کلیک کنید و محتوی فایل آنرا در ریانه خود اجرا نمایید  

    جهت ملاحظه « نسخه آزمایشی بیقرار ظهور اینجا  » را کلیک فرمایید



    نوشته های دیگران ()
    بیقرار ظهور
    نویسنده متن فوق: » bigharar ( دوشنبه 85/10/18 :: ساعت 11:15 صبح )
    »» هدیه بیقرار ظهور

    بیقرار !

    کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش

    کی روی ؟ ره ز که پرسی  ؟ چه کنی  ؟ چون باشی ؟!

    عاشقان عیدتان مبارک هدیه ما به شما عزیزان 

    روی عکس زیر کلیک کنید و محتوی فایل آنرا در ریانه خود اجرا نمایید  

    جهت ملاحظه « نسخه آزمایشی بیقرار ظهور اینجا  » را کلیک فرمایید



    نوشته های دیگران ()
    بیقرار ظهور
    نویسنده متن فوق: » bigharar ( دوشنبه 85/10/18 :: ساعت 11:11 صبح )
    »» شما چی فکر می کنید ؟

    احمد! پاشو بیا ...

    شهادت باکری به روایت احمد کاظمی

     

    :: شهید حاج احمد کاظمى.

     

    گفتم «تو را خدا، تو را به جان هر کس دوست دارى! هر جوى هست خودت را بیا برسان به ساحل، بیا این طرف!» گفت «پاشو تو بیا، احمد! اگر بیایى، اگر بتوانى بیایى، دیگر براى همیشه پیش هم هستیم.» گفتم «این جا، با این آتش، من نمى‏توانم. تو لااقل...» گفت «اگر بدانى این جا چه جاى خوبى شده. احمد. پاشو بیا. بچه‏ها این جا خیلى تنها هستند

     

     

     صداش هنوز توى گوشم‏ست، که مى‏گفت «پاشو بیا، احمد
     باز مثل خیبر با هم بودیم. همه چیزمان مشترک بود. هدف‌ها‌یى که برامان در نظر گرفته بودند در کمترین زمان تصرف شد. ما هم تثبیتش کردیم. تا این که رسیدیم به مرحله‏ى عبور از دجله و ادامه‏ى عملیات در آن طرف دجله، روى جاده‏ى بصره - العماره.
     ساعت هشت صبح بود. صداى درگیرى یگان‏هاى شمالى به گوش‏مان مى‏رسید. به ما ابلاغ کردند از دجله رد شویم. مهدى و بچه‏هاى لشکرش در محلى بودند به اسم کیسه‏یى. با من تماس گرفت. رفتم پیشش. با هم برنامه ریزى کردیم که کجا باشیم و چطور عمل کنیم.
     ماموریت مهدى این بود که برود آن طرف مستقر شود و شد. من در رفت و آمد بودم. نماز ظهرم را پیش مهدى، روى دژ و در چاله‏ى یک بمب، کنار جاده‏ى اتوبان بصره - العماره خواندم، جایى که مهدى بى‏سیم و تمام زندگى‏اش را برده بود آن جا و عملیات را از همان جا فرماندهى مى‏کرد.
     ناهار را همان جا خوردم. تا عصر پیشش ماندم. برترى نظامى با ما بود. هنوز فشار زیادى از طرف عراق نبود. از طرفى گزارش دادند عراق دارد از سمت بصره نیرو مى‏آورد که آن جبهه را تقویت کند. هوا غبارآلود بود. تانک‌ها‌شان داشتند خودشان را مى‏رساندند به خط براى تک به منطقه‏یى که مهدى تصرف کرده بود.
     از قرارگاه تماس گرفتند گفتند سریع برویم براى جلسه. به مهدى گفتم، گفت «بااین وضع نه، من نیایم بهترست».
     راست مى‏گفت. نمى‏شد بیاید. نیروهاش آن جا بودند. باید مى‏ایستاد مى‏گفت چى کار کنند. همان لحظه یک گروه را فرستاد بروند روى جاده‏ى آسفالت تا بروند پلى را منهدم کنند که عراقى‏ها قرار بود از آن بگذرند. نیروها جلوتر از مهدى بودند و برترى با ما بود. اگر آن پل منفجر مى‏شد و راه بسته، هیچ نیرویى نمى‏توانست از آن سمت بیاید. هر کدام شان هم که مى‏ماندند این طرف، با وجود هور در دو طرف، مجبور مى‏شد بیاید طرف ما و یا تسلیم بشود یا هلاک.
     از مهدى خداحافظى کردم. پیاده آمدم تا ساحل. سوار قایق شدم. در راه مرتب با مهدى تماس گرفتم فهمیدم نیروهایى که رفته‏اند براى انهدام پل شهید شده‏اند و قرارست چند نفر بیایند این ور پل و مواد منفجره ببرند... که خودش یک پروژه‏ى چند ساعته بود. آن‏ها هم حتى شهید شدند.
     یک نگرانى بزرگ توى دلم ریشه دواند. جلسه ساعت پنج و شش عصر تمام شد. مى‏خواستم برگردم. بى سیم چى مهدى تماس گرفت گفت مهدى با من کار دارد.
     گفتم «وصلش کن
     مهدى گفت «فشار زیاد شده. خودت را برسان
     سریع رفتم آن طرف دجله دیدم عراقى‏ها دور تا دور مهدى را محاصره کرده‏اند. نیروهاى خرازى هم نتوانسته بودند کارى کنند و رانده شده بودند عقب. خیلى از بچه‏ها شهید شده بودند. عراقى‏ها لحظه به لحظه بیشتر مى‏شدند. مواضع خودشان را پس مى‏گرفتند. تانک‏هاى زیادى را آن جا پیاده کرده بودند. آتش تیر مستقیم‏شان یا آتش دیوانه‏ى خمپاره‏ها، هیچ با آن آتش سبک اولیه‏شان قابل قیاس نبود. قرار شد من برگردم بروم آن طرف دجله گزارش بدهم، سر و سامانى هم به کارها و تا تاریک نشده برگردم بیایم پیش مهدى.
     در راه و هر جا که بودم مرتب تماس مى‏گرفتم و دلهره‏ام بیشتر مى‏شد. مهدى یک بار هم نگفت آتش به نفع ماست. کار به جایى کشید که دیگر نیرو هم نمى‏توانست برود آن طرف. یعنى موقعیت ما طورى بود که اگر مى‏آمدند جلو، از سه طرف راه مان را مى‏بستند و اگر تا دجله مى‏آمدند جلوتر مى‏توانستند پشت سر ما را هم ببندند و خطرساز بشوند. شاید یک ساعت و یا یک ساعت و نیم بیشتر طول نکشید که مهدى تماس گرفت گفت «مى‏آیى؟»
     گفتم «با سر
     گفت «زودتر
     آمدم خودم را رساندم به ساحل دجله دیدم همه چیز متلاشى شده و قایق را آتش زده‏اند. با مهدى تماس گرفتم گفتم «چه خبر شده، مهدى؟»
     نمى‏توانست حرف بزند. وقتى هم زد با همان رمز خودمان زد گفت «این جا آشغال زیادست. نمى‏توانم
     از آن طرف هم از قرارگاه مرتب تماس مى‏گرفتند مى‏گفتند«هر طور شده به مهدى بگو بیاید
     مهدى مى‏گفت نمى‏تواند. من اصرار کردم. به قرارگاه هم گفتم. گفتند «پس برو خودت برش دار بیاورش
     نشد. نتوانستم. وسیله نبود. آتش هم آن قدر زیاد بود که هیچ چاره‏یى جز اصرار برام نماند.
     گفتم «تو را خدا، تو را به جان هر کس دوست دارى! هر جوى هست خودت را بیا برسان به ساحل، بیا این طرف
     گفت «پاشو تو بیا، احمد! اگر بیایى، اگر بتوانى بیایى، دیگر براى همیشه پیش هم هستیم
     گفتم «این جا، با این آتش، من نمى‏توانم. تو لااقل...»
     گفت «اگر بدانى این جا چه جاى خوبى شده. احمد. پاشو بیا. بچه‏ها این جا خیلى تنها هستند
     فاصله‏ى ما هفتصد مترى اگر مى‏شد. راهى نبود. آن محاصره و آن آتش نمى‏گذاشت من بروم برسم به مهدى و مهدى مرتب مى‏گفت «پاشو تو بیا، احمد
     صداش مثل همیشه نبود. احساس کردم زخمى شده. حتى صداى تیرهاى کلاش از توى بى سیم مى‏آمد. بارها التماسش کردم. بارها تماس گرفتم. تا این که دیگر جواب نداد. بى سیم‏چى‏اش گوشى را برداشت گفت «آقا مهدى نمى‏خواهد، یعنى نمى‏تواند حرف بزند...»
     ارتباط قطع شد. تماس گرفتم، باز هم و باز هم و نشد. زمین خوب به عراقى‏ها سرعت عمل داده بود و مى‏آمدند جلو و من هیچ کارى نمى‏توانستم بکنم، جز این که باز تماس بگیرم. به خودم مى‏گفتم چرا نرفتم و اگر رفته بودم، یا مى‏ماندم یا باهم برمى گشتیم مى‏آمدیم. بى سیم مهدى دیگر جواب نداد. آتش عراق آن قدر آمد پیش، که رسید به ساحل و تمام آن جا اشغال شد. یعنى راهى هم که باید مهدى از آن مى‏گذشت رفت زیر دید مستقیم عراقى‏ها. مجبور شدیم برویم در امزاده‏یى در آن حوالى پناه بگیریم. از آن جا با مهدى تماس بى‏جواب گرفتم. یکى از بچه‏ها گفت دیده که مهدى را آورده‏اند کنار ساحل و سوار قایق کرده‏اند. هنوز هیچ چیز معلوم نبود. انتظار داشتیم شب بشود و مهدى از تاریکى شب استفاده کند بیاید. نیامد. فرکانس بى سیمش آن شب و فردا هنوز فعال بود، هنوز دست عراقى‏ها نیفتاده بود. همان شب آتش سنگینى ریخته شد طرف جایى که ما بودیم. به خودمان گفتیم «یعنى مهدى مى‏تواند از سد این آتش بگذرد؟»
     فردا و پس فردا را هم منتظر ماندیم. به خودمان وعده دادیم الان ست که مهدى شنا کند بیاید، خسته‏ى خسته، و حتما خندان.
     براى من تلخ بود مطمئن باشم مهدى نمى‏توان از محاصره‏ى عراقى‏ها جان سالم به در ببرد. مى‏دانستم حتما به خاطر نیروهاش، زخمى‏ها و شهیدهاش، آن جا مانده، تا اگر راهى بود و توانست، یا با هم بیایند یا با هم شهید شوند. مى‏دانستم مهدى کسى نیست که به خودش و بقیه اجازه بدهد دست شان را جلو دشمن بالا ببرند و تسلیم شوند مى‏دانستم تا آخرین لحظه و تا آخرین نفر خواهند جنگید. مى‏دانستم مهدى فرماندهى تاکتیکى‏ست و اگر وقت داشته باشد حتما موضعش را عوض مى‏کند. مى‏دانستم مهدى دنبال راه نجات همه بوده اگر مانده. مى‏دانستم اگر به من گفت آن جا جاى خوبى‏ست خواسته عمق فاجعه را به من بفهماند بگوید اگر آمدنى هستم بیایم. که کاش مى‏رفتم و از زبان بچه‏ها نمى‏شنیدم چطور تیر خورده. با آن چشم‏هاى همیشه خسته و با آن نگاه همیشه جستجوگر و با آن آرامش همیشگى. این خستگى را از شب قبل از رفتنش یادم هست که هیچ کدام‏مان روى پاهامان بند نبودیم. چون خاکریز یک گوشه از خطمان وصل نشده بود. هر کس را که مى‏فرستادیم شهید مى‏شد.
     عصر بود گمانم، یا شب حتما، که با مهدى قرار گذاشتیم یکى را پیدا کنیم برود خاکریز را وصل کند. قرار شد استراحت کنیم، تا بعد ببینیم چى کار مى‏شود کرد. سنگرمان یک سنگر عراقى بود. بچه‏ها با چند تا پتو قابل تحملش کرده بودند. چشم‌ها‌م سنگین شد و خوابم برد. مهدى هم نمى‏توانست بیدار بماند. یک نفر آمد کارمان داشت. به مهدى گفتن بخوابد. خودم رفتم ببینم او چى مى‏گوید. مهدى خوابید. من آمدم از سنگر بیرون و نشسته بودم. بچه‏ها آمدند گفتند با مهدى کار دارند و پیداش نمى‏کنند.
     گفتند «کجاست؟»
     گفتم «خواب ست. همین جا
     رفتند سنگر را گشتند. نبود.
     گفتم «مگر مى‏شود؟»
     خودم هم رفتم دیدم. نبود. تا این که تماس گرفت.
     گفتم «مرد حسابى! کجا گذاشته‏اى رفته‏اى بى خبر؟ ما که زهره‏مان ترکید
     گفت «همین جام. توى خط
     گفتم «آن جا چرا؟»
     جوابم را مى‏دانستم. مى‏دانستم حتما رفته یکى از یولدوزرها را برداشته و آن خاکریز را... گفتم «مى‏خواهى من هم بیایم؟»
     گفت «لازم نیست. تمام شد
     زیر آن آتشى که هر کس را مى‏فرستادیم شهید مى‏شد، مهدى رفت آن خاکریز را وصل کرد و یک بار دیگر به من فهماند که مى‏شود از آتش نترسید و حتى وسط آتش سر بالا گرفت. فکر کنم بله، توى همین عملیات بدر بود که یادم داد چطور به دل آتش بزنم. هر دو سوار موتور بودیم. من جلو و او عقب. آتش آن قدر وحشى بود که در یک لحظه به مهدى گفتم «الان ست که نور بالا بزنیم
     توقف کردم تا جهت آتش را تشخیص بدهم و کمى هم از... که مهدى گفت «نایست! برو! سریع
     دو طرف مان آب بود. لحظه به لحظه گلوله مى‏خورد کنارمان و من مى‏رفتم، با سرعت و سر خمیده، و در آینه‏ى موتورم مى‏دیدم که مهدى چطور صاف نشسته و حتى یک لحظه هم به خودش اجازه نداده نگران چیزى باشد. آرام آرام سرم را بالا گرفتم و همقد مهدى شدم. احساس مى‏کردم اگر هم شهید شوم، آن هم آن جا و کنار مهدى و سوار آن موتور، جور خوبى شهید خواهم شد و از این احساس شیرین، در آن حلقه‏ى آتش و آب، فقط مى‏خندیدم.

     

     

    منبع: «به مجنون گفتم زنده بمان» کتاب مهدی باکری، انتشارات روایت فتح.

     

     



    نوشته های دیگران ()
    بیقرار ظهور
    نویسنده متن فوق: » bigharar ( جمعه 85/9/10 :: ساعت 10:7 صبح )
    »» شما دوستان کجایید ؟

    احمد! پاشو بیا ...

    شهادت باکری به روایت احمد کاظمی

     

    :: شهید حاج احمد کاظمى.

     

    گفتم «تو را خدا، تو را به جان هر کس دوست دارى! هر جوى هست خودت را بیا برسان به ساحل، بیا این طرف!» گفت «پاشو تو بیا، احمد! اگر بیایى، اگر بتوانى بیایى، دیگر براى همیشه پیش هم هستیم.» گفتم «این جا، با این آتش، من نمى‏توانم. تو لااقل...» گفت «اگر بدانى این جا چه جاى خوبى شده. احمد. پاشو بیا. بچه‏ها این جا خیلى تنها هستند

     

     

     صداش هنوز توى گوشم‏ست، که مى‏گفت «پاشو بیا، احمد
     باز مثل خیبر با هم بودیم. همه چیزمان مشترک بود. هدف‌ها‌یى که برامان در نظر گرفته بودند در کمترین زمان تصرف شد. ما هم تثبیتش کردیم. تا این که رسیدیم به مرحله‏ى عبور از دجله و ادامه‏ى عملیات در آن طرف دجله، روى جاده‏ى بصره - العماره.
     ساعت هشت صبح بود. صداى درگیرى یگان‏هاى شمالى به گوش‏مان مى‏رسید. به ما ابلاغ کردند از دجله رد شویم. مهدى و بچه‏هاى لشکرش در محلى بودند به اسم کیسه‏یى. با من تماس گرفت. رفتم پیشش. با هم برنامه ریزى کردیم که کجا باشیم و چطور عمل کنیم.
     ماموریت مهدى این بود که برود آن طرف مستقر شود و شد. من در رفت و آمد بودم. نماز ظهرم را پیش مهدى، روى دژ و در چاله‏ى یک بمب، کنار جاده‏ى اتوبان بصره - العماره خواندم، جایى که مهدى بى‏سیم و تمام زندگى‏اش را برده بود آن جا و عملیات را از همان جا فرماندهى مى‏کرد.
     ناهار را همان جا خوردم. تا عصر پیشش ماندم. برترى نظامى با ما بود. هنوز فشار زیادى از طرف عراق نبود. از طرفى گزارش دادند عراق دارد از سمت بصره نیرو مى‏آورد که آن جبهه را تقویت کند. هوا غبارآلود بود. تانک‌ها‌شان داشتند خودشان را مى‏رساندند به خط براى تک به منطقه‏یى که مهدى تصرف کرده بود.
     از قرارگاه تماس گرفتند گفتند سریع برویم براى جلسه. به مهدى گفتم، گفت «بااین وضع نه، من نیایم بهترست».
     راست مى‏گفت. نمى‏شد بیاید. نیروهاش آن جا بودند. باید مى‏ایستاد مى‏گفت چى کار کنند. همان لحظه یک گروه را فرستاد بروند روى جاده‏ى آسفالت تا بروند پلى را منهدم کنند که عراقى‏ها قرار بود از آن بگذرند. نیروها جلوتر از مهدى بودند و برترى با ما بود. اگر آن پل منفجر مى‏شد و راه بسته، هیچ نیرویى نمى‏توانست از آن سمت بیاید. هر کدام شان هم که مى‏ماندند این طرف، با وجود هور در دو طرف، مجبور مى‏شد بیاید طرف ما و یا تسلیم بشود یا هلاک.
     از مهدى خداحافظى کردم. پیاده آمدم تا ساحل. سوار قایق شدم. در راه مرتب با مهدى تماس گرفتم فهمیدم نیروهایى که رفته‏اند براى انهدام پل شهید شده‏اند و قرارست چند نفر بیایند این ور پل و مواد منفجره ببرند... که خودش یک پروژه‏ى چند ساعته بود. آن‏ها هم حتى شهید شدند.
     یک نگرانى بزرگ توى دلم ریشه دواند. جلسه ساعت پنج و شش عصر تمام شد. مى‏خواستم برگردم. بى سیم چى مهدى تماس گرفت گفت مهدى با من کار دارد.
     گفتم «وصلش کن
     مهدى گفت «فشار زیاد شده. خودت را برسان
     سریع رفتم آن طرف دجله دیدم عراقى‏ها دور تا دور مهدى را محاصره کرده‏اند. نیروهاى خرازى هم نتوانسته بودند کارى کنند و رانده شده بودند عقب. خیلى از بچه‏ها شهید شده بودند. عراقى‏ها لحظه به لحظه بیشتر مى‏شدند. مواضع خودشان را پس مى‏گرفتند. تانک‏هاى زیادى را آن جا پیاده کرده بودند. آتش تیر مستقیم‏شان یا آتش دیوانه‏ى خمپاره‏ها، هیچ با آن آتش سبک اولیه‏شان قابل قیاس نبود. قرار شد من برگردم بروم آن طرف دجله گزارش بدهم، سر و سامانى هم به کارها و تا تاریک نشده برگردم بیایم پیش مهدى.
     در راه و هر جا که بودم مرتب تماس مى‏گرفتم و دلهره‏ام بیشتر مى‏شد. مهدى یک بار هم نگفت آتش به نفع ماست. کار به جایى کشید که دیگر نیرو هم نمى‏توانست برود آن طرف. یعنى موقعیت ما طورى بود که اگر مى‏آمدند جلو، از سه طرف راه مان را مى‏بستند و اگر تا دجله مى‏آمدند جلوتر مى‏توانستند پشت سر ما را هم ببندند و خطرساز بشوند. شاید یک ساعت و یا یک ساعت و نیم بیشتر طول نکشید که مهدى تماس گرفت گفت «مى‏آیى؟»
     گفتم «با سر
     گفت «زودتر
     آمدم خودم را رساندم به ساحل دجله دیدم همه چیز متلاشى شده و قایق را آتش زده‏اند. با مهدى تماس گرفتم گفتم «چه خبر شده، مهدى؟»
     نمى‏توانست حرف بزند. وقتى هم زد با همان رمز خودمان زد گفت «این جا آشغال زیادست. نمى‏توانم
     از آن طرف هم از قرارگاه مرتب تماس مى‏گرفتند مى‏گفتند«هر طور شده به مهدى بگو بیاید
     مهدى مى‏گفت نمى‏تواند. من اصرار کردم. به قرارگاه هم گفتم. گفتند «پس برو خودت برش دار بیاورش
     نشد. نتوانستم. وسیله نبود. آتش هم آن قدر زیاد بود که هیچ چاره‏یى جز اصرار برام نماند.
     گفتم «تو را خدا، تو را به جان هر کس دوست دارى! هر جوى هست خودت را بیا برسان به ساحل، بیا این طرف
     گفت «پاشو تو بیا، احمد! اگر بیایى، اگر بتوانى بیایى، دیگر براى همیشه پیش هم هستیم
     گفتم «این جا، با این آتش، من نمى‏توانم. تو لااقل...»
     گفت «اگر بدانى این جا چه جاى خوبى شده. احمد. پاشو بیا. بچه‏ها این جا خیلى تنها هستند
     فاصله‏ى ما هفتصد مترى اگر مى‏شد. راهى نبود. آن محاصره و آن آتش نمى‏گذاشت من بروم برسم به مهدى و مهدى مرتب مى‏گفت «پاشو تو بیا، احمد
     صداش مثل همیشه نبود. احساس کردم زخمى شده. حتى صداى تیرهاى کلاش از توى بى سیم مى‏آمد. بارها التماسش کردم. بارها تماس گرفتم. تا این که دیگر جواب نداد. بى سیم‏چى‏اش گوشى را برداشت گفت «آقا مهدى نمى‏خواهد، یعنى نمى‏تواند حرف بزند...»
     ارتباط قطع شد. تماس گرفتم، باز هم و باز هم و نشد. زمین خوب به عراقى‏ها سرعت عمل داده بود و مى‏آمدند جلو و من هیچ کارى نمى‏توانستم بکنم، جز این که باز تماس بگیرم. به خودم مى‏گفتم چرا نرفتم و اگر رفته بودم، یا مى‏ماندم یا باهم برمى گشتیم مى‏آمدیم. بى سیم مهدى دیگر جواب نداد. آتش عراق آن قدر آمد پیش، که رسید به ساحل و تمام آن جا اشغال شد. یعنى راهى هم که باید مهدى از آن مى‏گذشت رفت زیر دید مستقیم عراقى‏ها. مجبور شدیم برویم در امزاده‏یى در آن حوالى پناه بگیریم. از آن جا با مهدى تماس بى‏جواب گرفتم. یکى از بچه‏ها گفت دیده که مهدى را آورده‏اند کنار ساحل و سوار قایق کرده‏اند. هنوز هیچ چیز معلوم نبود. انتظار داشتیم شب بشود و مهدى از تاریکى شب استفاده کند بیاید. نیامد. فرکانس بى سیمش آن شب و فردا هنوز فعال بود، هنوز دست عراقى‏ها نیفتاده بود. همان شب آتش سنگینى ریخته شد طرف جایى که ما بودیم. به خودمان گفتیم «یعنى مهدى مى‏تواند از سد این آتش بگذرد؟»
     فردا و پس فردا را هم منتظر ماندیم. به خودمان وعده دادیم الان ست که مهدى شنا کند بیاید، خسته‏ى خسته، و حتما خندان.
     براى من تلخ بود مطمئن باشم مهدى نمى‏توان از محاصره‏ى عراقى‏ها جان سالم به در ببرد. مى‏دانستم حتما به خاطر نیروهاش، زخمى‏ها و شهیدهاش، آن جا مانده، تا اگر راهى بود و توانست، یا با هم بیایند یا با هم شهید شوند. مى‏دانستم مهدى کسى نیست که به خودش و بقیه اجازه بدهد دست شان را جلو دشمن بالا ببرند و تسلیم شوند مى‏دانستم تا آخرین لحظه و تا آخرین نفر خواهند جنگید. مى‏دانستم مهدى فرماندهى تاکتیکى‏ست و اگر وقت داشته باشد حتما موضعش را عوض مى‏کند. مى‏دانستم مهدى دنبال راه نجات همه بوده اگر مانده. مى‏دانستم اگر به من گفت آن جا جاى خوبى‏ست خواسته عمق فاجعه را به من بفهماند بگوید اگر آمدنى هستم بیایم. که کاش مى‏رفتم و از زبان بچه‏ها نمى‏شنیدم چطور تیر خورده. با آن چشم‏هاى همیشه خسته و با آن نگاه همیشه جستجوگر و با آن آرامش همیشگى. این خستگى را از شب قبل از رفتنش یادم هست که هیچ کدام‏مان روى پاهامان بند نبودیم. چون خاکریز یک گوشه از خطمان وصل نشده بود. هر کس را که مى‏فرستادیم شهید مى‏شد.
     عصر بود گمانم، یا شب حتما، که با مهدى قرار گذاشتیم یکى را پیدا کنیم برود خاکریز را وصل کند. قرار شد استراحت کنیم، تا بعد ببینیم چى کار مى‏شود کرد. سنگرمان یک سنگر عراقى بود. بچه‏ها با چند تا پتو قابل تحملش کرده بودند. چشم‌ها‌م سنگین شد و خوابم برد. مهدى هم نمى‏توانست بیدار بماند. یک نفر آمد کارمان داشت. به مهدى گفتن بخوابد. خودم رفتم ببینم او چى مى‏گوید. مهدى خوابید. من آمدم از سنگر بیرون و نشسته بودم. بچه‏ها آمدند گفتند با مهدى کار دارند و پیداش نمى‏کنند.
     گفتند «کجاست؟»
     گفتم «خواب ست. همین جا
     رفتند سنگر را گشتند. نبود.
     گفتم «مگر مى‏شود؟»
     خودم هم رفتم دیدم. نبود. تا این که تماس گرفت.
     گفتم «مرد حسابى! کجا گذاشته‏اى رفته‏اى بى خبر؟ ما که زهره‏مان ترکید
     گفت «همین جام. توى خط
     گفتم «آن جا چرا؟»
     جوابم را مى‏دانستم. مى‏دانستم حتما رفته یکى از یولدوزرها را برداشته و آن خاکریز را... گفتم «مى‏خواهى من هم بیایم؟»
     گفت «لازم نیست. تمام شد
     زیر آن آتشى که هر کس را مى‏فرستادیم شهید مى‏شد، مهدى رفت آن خاکریز را وصل کرد و یک بار دیگر به من فهماند که مى‏شود از آتش نترسید و حتى وسط آتش سر بالا گرفت. فکر کنم بله، توى همین عملیات بدر بود که یادم داد چطور به دل آتش بزنم. هر دو سوار موتور بودیم. من جلو و او عقب. آتش آن قدر وحشى بود که در یک لحظه به مهدى گفتم «الان ست که نور بالا بزنیم
     توقف کردم تا جهت آتش را تشخیص بدهم و کمى هم از... که مهدى گفت «نایست! برو! سریع
     دو طرف مان آب بود. لحظه به لحظه گلوله مى‏خورد کنارمان و من مى‏رفتم، با سرعت و سر خمیده، و در آینه‏ى موتورم مى‏دیدم که مهدى چطور صاف نشسته و حتى یک لحظه هم به خودش اجازه نداده نگران چیزى باشد. آرام آرام سرم را بالا گرفتم و همقد مهدى شدم. احساس مى‏کردم اگر هم شهید شوم، آن هم آن جا و کنار مهدى و سوار آن موتور، جور خوبى شهید خواهم شد و از این احساس شیرین، در آن حلقه‏ى آتش و آب، فقط مى‏خندیدم.

     

     

    منبع: «به مجنون گفتم زنده بمان» کتاب مهدی باکری، انتشارات روایت فتح.

     

     



    نوشته های دیگران ()
    بیقرار ظهور
    نویسنده متن فوق: » bigharar ( جمعه 85/9/10 :: ساعت 10:6 صبح )
    »» بیقرار ظهور

    احمد! پاشو بیا ...

    شهادت باکری به روایت احمد کاظمی

     

    :: شهید حاج احمد کاظمى.

     

    گفتم «تو را خدا، تو را به جان هر کس دوست دارى! هر جوى هست خودت را بیا برسان به ساحل، بیا این طرف!» گفت «پاشو تو بیا، احمد! اگر بیایى، اگر بتوانى بیایى، دیگر براى همیشه پیش هم هستیم.» گفتم «این جا، با این آتش، من نمى‏توانم. تو لااقل...» گفت «اگر بدانى این جا چه جاى خوبى شده. احمد. پاشو بیا. بچه‏ها این جا خیلى تنها هستند

     

     

     صداش هنوز توى گوشم‏ست، که مى‏گفت «پاشو بیا، احمد
     باز مثل خیبر با هم بودیم. همه چیزمان مشترک بود. هدف‌ها‌یى که برامان در نظر گرفته بودند در کمترین زمان تصرف شد. ما هم تثبیتش کردیم. تا این که رسیدیم به مرحله‏ى عبور از دجله و ادامه‏ى عملیات در آن طرف دجله، روى جاده‏ى بصره - العماره.
     ساعت هشت صبح بود. صداى درگیرى یگان‏هاى شمالى به گوش‏مان مى‏رسید. به ما ابلاغ کردند از دجله رد شویم. مهدى و بچه‏هاى لشکرش در محلى بودند به اسم کیسه‏یى. با من تماس گرفت. رفتم پیشش. با هم برنامه ریزى کردیم که کجا باشیم و چطور عمل کنیم.
     ماموریت مهدى این بود که برود آن طرف مستقر شود و شد. من در رفت و آمد بودم. نماز ظهرم را پیش مهدى، روى دژ و در چاله‏ى یک بمب، کنار جاده‏ى اتوبان بصره - العماره خواندم، جایى که مهدى بى‏سیم و تمام زندگى‏اش را برده بود آن جا و عملیات را از همان جا فرماندهى مى‏کرد.
     ناهار را همان جا خوردم. تا عصر پیشش ماندم. برترى نظامى با ما بود. هنوز فشار زیادى از طرف عراق نبود. از طرفى گزارش دادند عراق دارد از سمت بصره نیرو مى‏آورد که آن جبهه را تقویت کند. هوا غبارآلود بود. تانک‌ها‌شان داشتند خودشان را مى‏رساندند به خط براى تک به منطقه‏یى که مهدى تصرف کرده بود.
     از قرارگاه تماس گرفتند گفتند سریع برویم براى جلسه. به مهدى گفتم، گفت «بااین وضع نه، من نیایم بهترست».
     راست مى‏گفت. نمى‏شد بیاید. نیروهاش آن جا بودند. باید مى‏ایستاد مى‏گفت چى کار کنند. همان لحظه یک گروه را فرستاد بروند روى جاده‏ى آسفالت تا بروند پلى را منهدم کنند که عراقى‏ها قرار بود از آن بگذرند. نیروها جلوتر از مهدى بودند و برترى با ما بود. اگر آن پل منفجر مى‏شد و راه بسته، هیچ نیرویى نمى‏توانست از آن سمت بیاید. هر کدام شان هم که مى‏ماندند این طرف، با وجود هور در دو طرف، مجبور مى‏شد بیاید طرف ما و یا تسلیم بشود یا هلاک.
     از مهدى خداحافظى کردم. پیاده آمدم تا ساحل. سوار قایق شدم. در راه مرتب با مهدى تماس گرفتم فهمیدم نیروهایى که رفته‏اند براى انهدام پل شهید شده‏اند و قرارست چند نفر بیایند این ور پل و مواد منفجره ببرند... که خودش یک پروژه‏ى چند ساعته بود. آن‏ها هم حتى شهید شدند.
     یک نگرانى بزرگ توى دلم ریشه دواند. جلسه ساعت پنج و شش عصر تمام شد. مى‏خواستم برگردم. بى سیم چى مهدى تماس گرفت گفت مهدى با من کار دارد.
     گفتم «وصلش کن
     مهدى گفت «فشار زیاد شده. خودت را برسان
     سریع رفتم آن طرف دجله دیدم عراقى‏ها دور تا دور مهدى را محاصره کرده‏اند. نیروهاى خرازى هم نتوانسته بودند کارى کنند و رانده شده بودند عقب. خیلى از بچه‏ها شهید شده بودند. عراقى‏ها لحظه به لحظه بیشتر مى‏شدند. مواضع خودشان را پس مى‏گرفتند. تانک‏هاى زیادى را آن جا پیاده کرده بودند. آتش تیر مستقیم‏شان یا آتش دیوانه‏ى خمپاره‏ها، هیچ با آن آتش سبک اولیه‏شان قابل قیاس نبود. قرار شد من برگردم بروم آن طرف دجله گزارش بدهم، سر و سامانى هم به کارها و تا تاریک نشده برگردم بیایم پیش مهدى.
     در راه و هر جا که بودم مرتب تماس مى‏گرفتم و دلهره‏ام بیشتر مى‏شد. مهدى یک بار هم نگفت آتش به نفع ماست. کار به جایى کشید که دیگر نیرو هم نمى‏توانست برود آن طرف. یعنى موقعیت ما طورى بود که اگر مى‏آمدند جلو، از سه طرف راه مان را مى‏بستند و اگر تا دجله مى‏آمدند جلوتر مى‏توانستند پشت سر ما را هم ببندند و خطرساز بشوند. شاید یک ساعت و یا یک ساعت و نیم بیشتر طول نکشید که مهدى تماس گرفت گفت «مى‏آیى؟»
     گفتم «با سر
     گفت «زودتر
     آمدم خودم را رساندم به ساحل دجله دیدم همه چیز متلاشى شده و قایق را آتش زده‏اند. با مهدى تماس گرفتم گفتم «چه خبر شده، مهدى؟»
     نمى‏توانست حرف بزند. وقتى هم زد با همان رمز خودمان زد گفت «این جا آشغال زیادست. نمى‏توانم
     از آن طرف هم از قرارگاه مرتب تماس مى‏گرفتند مى‏گفتند«هر طور شده به مهدى بگو بیاید
     مهدى مى‏گفت نمى‏تواند. من اصرار کردم. به قرارگاه هم گفتم. گفتند «پس برو خودت برش دار بیاورش
     نشد. نتوانستم. وسیله نبود. آتش هم آن قدر زیاد بود که هیچ چاره‏یى جز اصرار برام نماند.
     گفتم «تو را خدا، تو را به جان هر کس دوست دارى! هر جوى هست خودت را بیا برسان به ساحل، بیا این طرف
     گفت «پاشو تو بیا، احمد! اگر بیایى، اگر بتوانى بیایى، دیگر براى همیشه پیش هم هستیم
     گفتم «این جا، با این آتش، من نمى‏توانم. تو لااقل...»
     گفت «اگر بدانى این جا چه جاى خوبى شده. احمد. پاشو بیا. بچه‏ها این جا خیلى تنها هستند
     فاصله‏ى ما هفتصد مترى اگر مى‏شد. راهى نبود. آن محاصره و آن آتش نمى‏گذاشت من بروم برسم به مهدى و مهدى مرتب مى‏گفت «پاشو تو بیا، احمد
     صداش مثل همیشه نبود. احساس کردم زخمى شده. حتى صداى تیرهاى کلاش از توى بى سیم مى‏آمد. بارها التماسش کردم. بارها تماس گرفتم. تا این که دیگر جواب نداد. بى سیم‏چى‏اش گوشى را برداشت گفت «آقا مهدى نمى‏خواهد، یعنى نمى‏تواند حرف بزند...»
     ارتباط قطع شد. تماس گرفتم، باز هم و باز هم و نشد. زمین خوب به عراقى‏ها سرعت عمل داده بود و مى‏آمدند جلو و من هیچ کارى نمى‏توانستم بکنم، جز این که باز تماس بگیرم. به خودم مى‏گفتم چرا نرفتم و اگر رفته بودم، یا مى‏ماندم یا باهم برمى گشتیم مى‏آمدیم. بى سیم مهدى دیگر جواب نداد. آتش عراق آن قدر آمد پیش، که رسید به ساحل و تمام آن جا اشغال شد. یعنى راهى هم که باید مهدى از آن مى‏گذشت رفت زیر دید مستقیم عراقى‏ها. مجبور شدیم برویم در امزاده‏یى در آن حوالى پناه بگیریم. از آن جا با مهدى تماس بى‏جواب گرفتم. یکى از بچه‏ها گفت دیده که مهدى را آورده‏اند کنار ساحل و سوار قایق کرده‏اند. هنوز هیچ چیز معلوم نبود. انتظار داشتیم شب بشود و مهدى از تاریکى شب استفاده کند بیاید. نیامد. فرکانس بى سیمش آن شب و فردا هنوز فعال بود، هنوز دست عراقى‏ها نیفتاده بود. همان شب آتش سنگینى ریخته شد طرف جایى که ما بودیم. به خودمان گفتیم «یعنى مهدى مى‏تواند از سد این آتش بگذرد؟»
     فردا و پس فردا را هم منتظر ماندیم. به خودمان وعده دادیم الان ست که مهدى شنا کند بیاید، خسته‏ى خسته، و حتما خندان.
     براى من تلخ بود مطمئن باشم مهدى نمى‏توان از محاصره‏ى عراقى‏ها جان سالم به در ببرد. مى‏دانستم حتما به خاطر نیروهاش، زخمى‏ها و شهیدهاش، آن جا مانده، تا اگر راهى بود و توانست، یا با هم بیایند یا با هم شهید شوند. مى‏دانستم مهدى کسى نیست که به خودش و بقیه اجازه بدهد دست شان را جلو دشمن بالا ببرند و تسلیم شوند مى‏دانستم تا آخرین لحظه و تا آخرین نفر خواهند جنگید. مى‏دانستم مهدى فرماندهى تاکتیکى‏ست و اگر وقت داشته باشد حتما موضعش را عوض مى‏کند. مى‏دانستم مهدى دنبال راه نجات همه بوده اگر مانده. مى‏دانستم اگر به من گفت آن جا جاى خوبى‏ست خواسته عمق فاجعه را به من بفهماند بگوید اگر آمدنى هستم بیایم. که کاش مى‏رفتم و از زبان بچه‏ها نمى‏شنیدم چطور تیر خورده. با آن چشم‏هاى همیشه خسته و با آن نگاه همیشه جستجوگر و با آن آرامش همیشگى. این خستگى را از شب قبل از رفتنش یادم هست که هیچ کدام‏مان روى پاهامان بند نبودیم. چون خاکریز یک گوشه از خطمان وصل نشده بود. هر کس را که مى‏فرستادیم شهید مى‏شد.
     عصر بود گمانم، یا شب حتما، که با مهدى قرار گذاشتیم یکى را پیدا کنیم برود خاکریز را وصل کند. قرار شد استراحت کنیم، تا بعد ببینیم چى کار مى‏شود کرد. سنگرمان یک سنگر عراقى بود. بچه‏ها با چند تا پتو قابل تحملش کرده بودند. چشم‌ها‌م سنگین شد و خوابم برد. مهدى هم نمى‏توانست بیدار بماند. یک نفر آمد کارمان داشت. به مهدى گفتن بخوابد. خودم رفتم ببینم او چى مى‏گوید. مهدى خوابید. من آمدم از سنگر بیرون و نشسته بودم. بچه‏ها آمدند گفتند با مهدى کار دارند و پیداش نمى‏کنند.
     گفتند «کجاست؟»
     گفتم «خواب ست. همین جا
     رفتند سنگر را گشتند. نبود.
     گفتم «مگر مى‏شود؟»
     خودم هم رفتم دیدم. نبود. تا این که تماس گرفت.
     گفتم «مرد حسابى! کجا گذاشته‏اى رفته‏اى بى خبر؟ ما که زهره‏مان ترکید
     گفت «همین جام. توى خط
     گفتم «آن جا چرا؟»
     جوابم را مى‏دانستم. مى‏دانستم حتما رفته یکى از یولدوزرها را برداشته و آن خاکریز را... گفتم «مى‏خواهى من هم بیایم؟»
     گفت «لازم نیست. تمام شد
     زیر آن آتشى که هر کس را مى‏فرستادیم شهید مى‏شد، مهدى رفت آن خاکریز را وصل کرد و یک بار دیگر به من فهماند که مى‏شود از آتش نترسید و حتى وسط آتش سر بالا گرفت. فکر کنم بله، توى همین عملیات بدر بود که یادم داد چطور به دل آتش بزنم. هر دو سوار موتور بودیم. من جلو و او عقب. آتش آن قدر وحشى بود که در یک لحظه به مهدى گفتم «الان ست که نور بالا بزنیم
     توقف کردم تا جهت آتش را تشخیص بدهم و کمى هم از... که مهدى گفت «نایست! برو! سریع
     دو طرف مان آب بود. لحظه به لحظه گلوله مى‏خورد کنارمان و من مى‏رفتم، با سرعت و سر خمیده، و در آینه‏ى موتورم مى‏دیدم که مهدى چطور صاف نشسته و حتى یک لحظه هم به خودش اجازه نداده نگران چیزى باشد. آرام آرام سرم را بالا گرفتم و همقد مهدى شدم. احساس مى‏کردم اگر هم شهید شوم، آن هم آن جا و کنار مهدى و سوار آن موتور، جور خوبى شهید خواهم شد و از این احساس شیرین، در آن حلقه‏ى آتش و آب، فقط مى‏خندیدم.

     

     

    منبع: «به مجنون گفتم زنده بمان» کتاب مهدی باکری، انتشارات روایت فتح.

     

     



    نوشته های دیگران ()
    بیقرار ظهور
    نویسنده متن فوق: » bigharar ( جمعه 85/9/10 :: ساعت 10:5 صبح )
    »» شما چ فکر می کنین ؟

    آثار و نتایج قیام قائم (عج)

    هنگامی که حضرت قائم (عج) قیام کنند، جهان دگرگون خواهد شد، و از مسیر این دگرگونی و تحوّل آثار و نتایجی باقی خواهد ماند که ثمره ی دلنشین آن کام همگان را شیرین خواهد کرد.

    از جمله ثمرات آن، می توان به این موارد اشاره کرد:

    1- جهان بافروغ جمال آرایش منوّر گردد.

    2- ثروت به طور مساوی تقسیم شود.

    3- جهان در آسایش و آرامش بی نظیر قرار گیرد.

    4- امّت اسلامی مجد و عظمت فوق العادّه ای پیدا کند.

    5- همه ی بدعتهای جاهلی ریشه کن شود.

    6- حسد و حیله از بین برود.

    7- همه بی نیاز شوند و از پذیرش پول امتناع کنند.

    8- همه ی شیعیان جهان از اقطار و اکناف جهان در اطراف شمع وجودش گرد آیند.

    9- هر حقّی به صاحب حق بر گردد.

    10- در روی زمین ویرانه ای نمی ماند جز اینکه آباد گردد و ... (برای آگاهی بیشتر ر.ک به مقدّمه ی کتاب «او خواهد آمد»)

    ابراهیم

    نام یکی از پسران حضرت صاحب الامر (عج)، «ابراهیم» است.

    ک اقامتگاه قائم (عج) در غیبت کبری

    ابراهیم بن صالح انماطی

    «ابواسحاق، ابراهیم بن صالح انماطی کوفی اسدی» از اصحاب حضرت موسی بن جعفر علیه السلام است. او پیش از تولّد حضرت قائم علیه السلام کتابی درباره ی «غیبت» نوشته و «ابن قولویه» آن را با یک واسطه از مؤلّف نقل کرده است. («فهرست» شیخ طوسی، ص 75)

    ابراهیم بن محمّد تبریزی

    از جمله کسانی که به ملاقات با امام قائم (عج) نائل شده، «ابراهیم بن محمّد تبریزی» است. وی آن حضرت را، هنگام نماز خواندن بر بدن شریف پدر بزرگوارش، امام حسن عسکری علیه السلام دیده است. («بحارالانوار»، ج 52، ص 6)

    ابراهیم بن محمّد همدانی

    «ابراهیم بن محمّد همدانی» از سوی حضرت ولی عصر (عج) با واسطه، نیابت داشته است و بدون اینکه از آن حضرت، درباره ی او سؤالی شود، توقیعی در و ثاقت و مورد اطمینان بودن او صادر شده است.

    «ابراهیم بن محمّد» چهل مرتبه به حج مشرّف شده است. وی همچنین با امام رضا علیه السلام و امام جواد علیه السلام و امام حسن عسکری علیه السلام هم عصر بوده است. («جامع الرواة»، ج 1، ص 33)

    ابراهیم نیشابوری

    «ابراهیم بن محمّد بن فارس نیشابوری» از ملاقات کنندگان حضرت حجّت (عج) در پنج سال نخست زندگی ایشان، در زمان حیات امام حسن عسکری علیه السلام بوده است. («منتخت الاثر»، ص 354)

    ابر مخصوص قائم (عج)

    در روایات اسلامی وارد شده، از خصایص حضرت قائم (عج) این است که، خداوند تبارک و تعالی برای آن حضرت ابری مخصوص ذخیره کرده که در آن رعد و برق است و ایشان بر آن سوار شده و در راههای هفت آسمان و هفت زمین سِیْر می کنند. («منتهی الآمال»، باب 14، فصل 2، ویژگی 32)

    ک سایه انداختن ابر سفید

    اَبْدال

    «اَبْدال» جمع «بَدَل» یا «بَدیل» است و عدّه ای معلوم از صُلَحا و خاصّان خدا که گویند هیچگاه زمین از آنان خالی نباشد و جهان به خاطر آنان برپاست و هرگاه، یکی از آنان بمیرد خدا تعالی دیگری را به جای او برانگیزد، تا آن شمار که به قولی هفت و به قولی هفتاد است، همواره کامل ماند. («فرهنگ فارسی معین»؛ ج 1، ص 120)

    در روایات آمده است که اینها از یاران حضرت مهدی (عج) در شام هستند و هنگام خروج و ظهور آن حضرت، خود را به مکّه می رسانند و با آن حضرت بیعت می کنند. (المجالس السنیه، ج 5، ص 699)

    همچنین شخصی از امام رضا علیه السلام در مورد «اَبْدال» پرسید، آن حضرت فرمود: «اَبْدال اوصیاء پیامبران هستند». (سفینة البحار (ماده ی بدل))

    اَبْقَع ک اَصْهَب

    ابن بابویه

    «علی بن حسین بن موسی بن بابویه» معروف به «ابن بابویه»، پدر بزرگوار شیخ صدوق، فقیه و پیشوای مردم قم بوده است. به گفته ی ابن ندیم، وی 200 جلد کتاب نوشت و در سال 329 هـ . ق رحلت کرد.

    وی از کسانی است که، توقیعاتی به خطّ شریف حضرت قائم (عج) برای او ارسال شده است. («حضرت مهدی (عج) فروغ تابان ولایت»، ص 275)

    ابن خلدون

    هیچ کس از سنّی و شیعه، منکر این نیست که موضوع حضرت مهدی (عج) موضوعی است که پیامبر از آن خبر داده و اوست که پرچم اسلام را در روی کره ی زمین افراشته می کند و عدالت، سرتاسر جهان را فرا می گیرد.

    تنها «ابن خلدون» («ابوزید عبدالرحمن بن محمّد» معروف به «ابن خلدون» از بزرگان و حکما و مورّخان معروف (متولد 732 هـ .ق در تونس و متوّفی 806 یا 808 هـ .ق) است. کتاب تاریخ او موسوم به کتاب «العبر و دیوان المبتداء و الخبر فی ایام العرب و العجم و البربر» معروف است. (فرهنگ فارسی معین، ج 5، ص 83)) است که در مقدّمه ی تاریخ خود، احادیث مربوط به امام زمان (عج) را با حدیث بی اساس و مجعولی که می گوید:

    «لامَهْدی اِلاّ عیسی بْنِ مَرْیَم

    : مهدی جز حضرت عیسی بن مریم نیست».

    مورد ایراد قرار می دهد.

    چون در عصر «ابن خلدون» نظر به شرایط خاصّی که در جهان اسلام پیش آمده و تب مهدی پرستی بالا گرفته بود، افراد فرصت طلب برای پیشبرد اهداف خود از عنوان مهدی موعود استفاده می کردند. لذا «ابن خلدون» به خاطر سوء استفاده از این حقیقت، به خود عقیده نیز، بی اعتقاد شده و در صحّت احادیث شبهه کرده است.

    او فصلی از کتاب خود، بالغ بر 20 صفحه را به بحث درباره ی مهدویّت و انتظار مردم درباره ی منجی موعود، اختصاص داده است. وی به نقل و نقد احادیث سی و شش گانه ای که بزرگان علم و حدیث آنها را درباره ی ظهور حضرت مهدی (عج) یادآور شده اند، پرداخته است. البتّه او به شهرت این احادیث اعتراف کرده است و انگیزه ی مخالفت او، با این احادیث تعصّبهای خاصّ مذهبی و پاره ای از مصلحت اندیشیهای بی دلیل است.

    برخی گفته اند؛ تحلیل سیاسی از مقدّمه ی او گویای این است که انکار او جنبه ی سیاسی دارد، زیرا در برابر فاطمیین که ادّعای مهدویّت کرده بودند، او هم انکار مهدویّت نموده است. امّا بزرگان، پیشوایان و دانشمندان اسلام گفتار او را ردّ کرده اند. بخصوص «ابن عبدالمؤمن» که کتاب ویژه ای نوشته و سی سال قبل در شرق و غرب انتشار یافته است. («آخرین امید»، ص 198، 203 و 229 – زندگانی 14 معصوم (ع)، ص 175)

    ک احمد امین مصری

    ابن مهزیار

    سیّد بن طاووس، «محمّد بن ابراهیم بن مهزیار» و پدرش «ابراهیم

    نوشته های دیگران ()
    بیقرار ظهور
    نویسنده متن فوق: » bigharar ( جمعه 85/9/3 :: ساعت 10:58 عصر )
    »» نظرات شما اینجاست

    آثار و نتایج قیام قائم (عج)

    هنگامی که حضرت قائم (عج) قیام کنند، جهان دگرگون خواهد شد، و از مسیر این دگرگونی و تحوّل آثار و نتایجی باقی خواهد ماند که ثمره ی دلنشین آن کام همگان را شیرین خواهد کرد.

    از جمله ثمرات آن، می توان به این موارد اشاره کرد:

    1- جهان بافروغ جمال آرایش منوّر گردد.

    2- ثروت به طور مساوی تقسیم شود.

    3- جهان در آسایش و آرامش بی نظیر قرار گیرد.

    4- امّت اسلامی مجد و عظمت فوق العادّه ای پیدا کند.

    5- همه ی بدعتهای جاهلی ریشه کن شود.

    6- حسد و حیله از بین برود.

    7- همه بی نیاز شوند و از پذیرش پول امتناع کنند.

    8- همه ی شیعیان جهان از اقطار و اکناف جهان در اطراف شمع وجودش گرد آیند.

    9- هر حقّی به صاحب حق بر گردد.

    10- در روی زمین ویرانه ای نمی ماند جز اینکه آباد گردد و ... (برای آگاهی بیشتر ر.ک به مقدّمه ی کتاب «او خواهد آمد»)

    ابراهیم

    نام یکی از پسران حضرت صاحب الامر (عج)، «ابراهیم» است.

    ک اقامتگاه قائم (عج) در غیبت کبری

    ابراهیم بن صالح انماطی

    «ابواسحاق، ابراهیم بن صالح انماطی کوفی اسدی» از اصحاب حضرت موسی بن جعفر علیه السلام است. او پیش از تولّد حضرت قائم علیه السلام کتابی درباره ی «غیبت» نوشته و «ابن قولویه» آن را با یک واسطه از مؤلّف نقل کرده است. («فهرست» شیخ طوسی، ص 75)

    ابراهیم بن محمّد تبریزی

    از جمله کسانی که به ملاقات با امام قائم (عج) نائل شده، «ابراهیم بن محمّد تبریزی» است. وی آن حضرت را، هنگام نماز خواندن بر بدن شریف پدر بزرگوارش، امام حسن عسکری علیه السلام دیده است. («بحارالانوار»، ج 52، ص 6)

    ابراهیم بن محمّد همدانی

    «ابراهیم بن محمّد همدانی» از سوی حضرت ولی عصر (عج) با واسطه، نیابت داشته است و بدون اینکه از آن حضرت، درباره ی او سؤالی شود، توقیعی در و ثاقت و مورد اطمینان بودن او صادر شده است.

    «ابراهیم بن محمّد» چهل مرتبه به حج مشرّف شده است. وی همچنین با امام رضا علیه السلام و امام جواد علیه السلام و امام حسن عسکری علیه السلام هم عصر بوده است. («جامع الرواة»، ج 1، ص 33)

    ابراهیم نیشابوری

    «ابراهیم بن محمّد بن فارس نیشابوری» از ملاقات کنندگان حضرت حجّت (عج) در پنج سال نخست زندگی ایشان، در زمان حیات امام حسن عسکری علیه السلام بوده است. («منتخت الاثر»، ص 354)

    ابر مخصوص قائم (عج)

    در روایات اسلامی وارد شده، از خصایص حضرت قائم (عج) این است که، خداوند تبارک و تعالی برای آن حضرت ابری مخصوص ذخیره کرده که در آن رعد و برق است و ایشان بر آن سوار شده و در راههای هفت آسمان و هفت زمین سِیْر می کنند. («منتهی الآمال»، باب 14، فصل 2، ویژگی 32)

    ک سایه انداختن ابر سفید

    اَبْدال

    «اَبْدال» جمع «بَدَل» یا «بَدیل» است و عدّه ای معلوم از صُلَحا و خاصّان خدا که گویند هیچگاه زمین از آنان خالی نباشد و جهان به خاطر آنان برپاست و هرگاه، یکی از آنان بمیرد خدا تعالی دیگری را به جای او برانگیزد، تا آن شمار که به قولی هفت و به قولی هفتاد است، همواره کامل ماند. («فرهنگ فارسی معین»؛ ج 1، ص 120)

    در روایات آمده است که اینها از یاران حضرت مهدی (عج) در شام هستند و هنگام خروج و ظهور آن حضرت، خود را به مکّه می رسانند و با آن حضرت بیعت می کنند. (المجالس السنیه، ج 5، ص 699)

    همچنین شخصی از امام رضا علیه السلام در مورد «اَبْدال» پرسید، آن حضرت فرمود: «اَبْدال اوصیاء پیامبران هستند». (سفینة البحار (ماده ی بدل))

    اَبْقَع ک اَصْهَب

    ابن بابویه

    «علی بن حسین بن موسی بن بابویه» معروف به «ابن بابویه»، پدر بزرگوار شیخ صدوق، فقیه و پیشوای مردم قم بوده است. به گفته ی ابن ندیم، وی 200 جلد کتاب نوشت و در سال 329 هـ . ق رحلت کرد.

    وی از کسانی است که، توقیعاتی به خطّ شریف حضرت قائم (عج) برای او ارسال شده است. («حضرت مهدی (عج) فروغ تابان ولایت»، ص 275)

    ابن خلدون

    هیچ کس از سنّی و شیعه، منکر این نیست که موضوع حضرت مهدی (عج) موضوعی است که پیامبر از آن خبر داده و اوست که پرچم اسلام را در روی کره ی زمین افراشته می کند و عدالت، سرتاسر جهان را فرا می گیرد.

    تنها «ابن خلدون» («ابوزید عبدالرحمن بن محمّد» معروف به «ابن خلدون» از بزرگان و حکما و مورّخان معروف (متولد 732 هـ .ق در تونس و متوّفی 806 یا 808 هـ .ق) است. کتاب تاریخ او موسوم به کتاب «العبر و دیوان المبتداء و الخبر فی ایام العرب و العجم و البربر» معروف است. (فرهنگ فارسی معین، ج 5، ص 83)) است که در مقدّمه ی تاریخ خود، احادیث مربوط به امام زمان (عج) را با حدیث بی اساس و مجعولی که می گوید:

    «لامَهْدی اِلاّ عیسی بْنِ مَرْیَم

    : مهدی جز حضرت عیسی بن مریم نیست».

    مورد ایراد قرار می دهد.

    چون در عصر «ابن خلدون» نظر به شرایط خاصّی که در جهان اسلام پیش آمده و تب مهدی پرستی بالا گرفته بود، افراد فرصت طلب برای پیشبرد اهداف خود از عنوان مهدی موعود استفاده می کردند. لذا «ابن خلدون» به خاطر سوء استفاده از این حقیقت، به خود عقیده نیز، بی اعتقاد شده و در صحّت احادیث شبهه کرده است.

    او فصلی از کتاب خود، بالغ بر 20 صفحه را به بحث درباره ی مهدویّت و انتظار مردم درباره ی منجی موعود، اختصاص داده است. وی به نقل و نقد احادیث سی و شش گانه ای که بزرگان علم و حدیث آنها را درباره ی ظهور حضرت مهدی (عج) یادآور شده اند، پرداخته است. البتّه او به شهرت این احادیث اعتراف کرده است و انگیزه ی مخالفت او، با این احادیث تعصّبهای خاصّ مذهبی و پاره ای از مصلحت اندیشیهای بی دلیل است.

    برخی گفته اند؛ تحلیل سیاسی از مقدّمه ی او گویای این است که انکار او جنبه ی سیاسی دارد، زیرا در برابر فاطمیین که ادّعای مهدویّت کرده بودند، او هم انکار مهدویّت نموده است. امّا بزرگان، پیشوایان و دانشمندان اسلام گفتار او را ردّ کرده اند. بخصوص «ابن عبدالمؤمن» که کتاب ویژه ای نوشته و سی سال قبل در شرق و غرب انتشار یافته است. («آخرین امید»، ص 198، 203 و 229 – زندگانی 14 معصوم (ع)، ص 175)

    ک احمد امین مصری

    ابن مهزیار

    سیّد بن طاووس، «محمّد بن ابراهیم بن مهزیار» و پدرش «ابراهیم

    نوشته های دیگران ()
    بیقرار ظهور
    نویسنده متن فوق: » bigharar ( جمعه 85/9/3 :: ساعت 10:58 عصر )
    »» واقعا چی فکر کردین ؟؟!!

    آثار و نتایج قیام قائم (عج)

    هنگامی که حضرت قائم (عج) قیام کنند، جهان دگرگون خواهد شد، و از مسیر این دگرگونی و تحوّل آثار و نتایجی باقی خواهد ماند که ثمره ی دلنشین آن کام همگان را شیرین خواهد کرد.

    از جمله ثمرات آن، می توان به این موارد اشاره کرد:

    1- جهان بافروغ جمال آرایش منوّر گردد.

    2- ثروت به طور مساوی تقسیم شود.

    3- جهان در آسایش و آرامش بی نظیر قرار گیرد.

    4- امّت اسلامی مجد و عظمت فوق العادّه ای پیدا کند.

    5- همه ی بدعتهای جاهلی ریشه کن شود.

    6- حسد و حیله از بین برود.

    7- همه بی نیاز شوند و از پذیرش پول امتناع کنند.

    8- همه ی شیعیان جهان از اقطار و اکناف جهان در اطراف شمع وجودش گرد آیند.

    9- هر حقّی به صاحب حق بر گردد.

    10- در روی زمین ویرانه ای نمی ماند جز اینکه آباد گردد و ... (برای آگاهی بیشتر ر.ک به مقدّمه ی کتاب «او خواهد آمد»)

    ابراهیم

    نام یکی از پسران حضرت صاحب الامر (عج)، «ابراهیم» است.

    ک اقامتگاه قائم (عج) در غیبت کبری

    ابراهیم بن صالح انماطی

    «ابواسحاق، ابراهیم بن صالح انماطی کوفی اسدی» از اصحاب حضرت موسی بن جعفر علیه السلام است. او پیش از تولّد حضرت قائم علیه السلام کتابی درباره ی «غیبت» نوشته و «ابن قولویه» آن را با یک واسطه از مؤلّف نقل کرده است. («فهرست» شیخ طوسی، ص 75)

    ابراهیم بن محمّد تبریزی

    از جمله کسانی که به ملاقات با امام قائم (عج) نائل شده، «ابراهیم بن محمّد تبریزی» است. وی آن حضرت را، هنگام نماز خواندن بر بدن شریف پدر بزرگوارش، امام حسن عسکری علیه السلام دیده است. («بحارالانوار»، ج 52، ص 6)

    ابراهیم بن محمّد همدانی

    «ابراهیم بن محمّد همدانی» از سوی حضرت ولی عصر (عج) با واسطه، نیابت داشته است و بدون اینکه از آن حضرت، درباره ی او سؤالی شود، توقیعی در و ثاقت و مورد اطمینان بودن او صادر شده است.

    «ابراهیم بن محمّد» چهل مرتبه به حج مشرّف شده است. وی همچنین با امام رضا علیه السلام و امام جواد علیه السلام و امام حسن عسکری علیه السلام هم عصر بوده است. («جامع الرواة»، ج 1، ص 33)

    ابراهیم نیشابوری

    «ابراهیم بن محمّد بن فارس نیشابوری» از ملاقات کنندگان حضرت حجّت (عج) در پنج سال نخست زندگی ایشان، در زمان حیات امام حسن عسکری علیه السلام بوده است. («منتخت الاثر»، ص 354)

    ابر مخصوص قائم (عج)

    در روایات اسلامی وارد شده، از خصایص حضرت قائم (عج) این است که، خداوند تبارک و تعالی برای آن حضرت ابری مخصوص ذخیره کرده که در آن رعد و برق است و ایشان بر آن سوار شده و در راههای هفت آسمان و هفت زمین سِیْر می کنند. («منتهی الآمال»، باب 14، فصل 2، ویژگی 32)

    ک سایه انداختن ابر سفید

    اَبْدال

    «اَبْدال» جمع «بَدَل» یا «بَدیل» است و عدّه ای معلوم از صُلَحا و خاصّان خدا که گویند هیچگاه زمین از آنان خالی نباشد و جهان به خاطر آنان برپاست و هرگاه، یکی از آنان بمیرد خدا تعالی دیگری را به جای او برانگیزد، تا آن شمار که به قولی هفت و به قولی هفتاد است، همواره کامل ماند. («فرهنگ فارسی معین»؛ ج 1، ص 120)

    در روایات آمده است که اینها از یاران حضرت مهدی (عج) در شام هستند و هنگام خروج و ظهور آن حضرت، خود را به مکّه می رسانند و با آن حضرت بیعت می کنند. (المجالس السنیه، ج 5، ص 699)

    همچنین شخصی از امام رضا علیه السلام در مورد «اَبْدال» پرسید، آن حضرت فرمود: «اَبْدال اوصیاء پیامبران هستند». (سفینة البحار (ماده ی بدل))

    اَبْقَع ک اَصْهَب

    ابن بابویه

    «علی بن حسین بن موسی بن بابویه» معروف به «ابن بابویه»، پدر بزرگوار شیخ صدوق، فقیه و پیشوای مردم قم بوده است. به گفته ی ابن ندیم، وی 200 جلد کتاب نوشت و در سال 329 هـ . ق رحلت کرد.

    وی از کسانی است که، توقیعاتی به خطّ شریف حضرت قائم (عج) برای او ارسال شده است. («حضرت مهدی (عج) فروغ تابان ولایت»، ص 275)

    ابن خلدون

    هیچ کس از سنّی و شیعه، منکر این نیست که موضوع حضرت مهدی (عج) موضوعی است که پیامبر از آن خبر داده و اوست که پرچم اسلام را در روی کره ی زمین افراشته می کند و عدالت، سرتاسر جهان را فرا می گیرد.

    تنها «ابن خلدون» («ابوزید عبدالرحمن بن محمّد» معروف به «ابن خلدون» از بزرگان و حکما و مورّخان معروف (متولد 732 هـ .ق در تونس و متوّفی 806 یا 808 هـ .ق) است. کتاب تاریخ او موسوم به کتاب «العبر و دیوان المبتداء و الخبر فی ایام العرب و العجم و البربر» معروف است. (فرهنگ فارسی معین، ج 5، ص 83)) است که در مقدّمه ی تاریخ خود، احادیث مربوط به امام زمان (عج) را با حدیث بی اساس و مجعولی که می گوید:

    «لامَهْدی اِلاّ عیسی بْنِ مَرْیَم

    : مهدی جز حضرت عیسی بن مریم نیست».

    مورد ایراد قرار می دهد.

    چون در عصر «ابن خلدون» نظر به شرایط خاصّی که در جهان اسلام پیش آمده و تب مهدی پرستی بالا گرفته بود، افراد فرصت طلب برای پیشبرد اهداف خود از عنوان مهدی موعود استفاده می کردند. لذا «ابن خلدون» به خاطر سوء استفاده از این حقیقت، به خود عقیده نیز، بی اعتقاد شده و در صحّت احادیث شبهه کرده است.

    او فصلی از کتاب خود، بالغ بر 20 صفحه را به بحث درباره ی مهدویّت و انتظار مردم درباره ی منجی موعود، اختصاص داده است. وی به نقل و نقد احادیث سی و شش گانه ای که بزرگان علم و حدیث آنها را درباره ی ظهور حضرت مهدی (عج) یادآور شده اند، پرداخته است. البتّه او به شهرت این احادیث اعتراف کرده است و انگیزه ی مخالفت او، با این احادیث تعصّبهای خاصّ مذهبی و پاره ای از مصلحت اندیشیهای بی دلیل است.

    برخی گفته اند؛ تحلیل سیاسی از مقدّمه ی او گویای این است که انکار او جنبه ی سیاسی دارد، زیرا در برابر فاطمیین که ادّعای مهدویّت کرده بودند، او هم انکار مهدویّت نموده است. امّا بزرگان، پیشوایان و دانشمندان اسلام گفتار او را ردّ کرده اند. بخصوص «ابن عبدالمؤمن» که کتاب ویژه ای نوشته و سی سال قبل در شرق و غرب انتشار یافته است. («آخرین امید»، ص 198، 203 و 229 – زندگانی 14 معصوم (ع)، ص 175)

    ک احمد امین مصری

    ابن مهزیار

    سیّد بن طاووس، «محمّد بن ابراهیم بن مهزیار» و پدرش «ابراهیم

    نوشته های دیگران ()
    بیقرار ظهور
    نویسنده متن فوق: » bigharar ( جمعه 85/9/3 :: ساعت 10:57 عصر )
    »» بیقرار ظهور

    آثار و نتایج قیام قائم (عج)

    هنگامی که حضرت قائم (عج) قیام کنند، جهان دگرگون خواهد شد، و از مسیر این دگرگونی و تحوّل آثار و نتایجی باقی خواهد ماند که ثمره ی دلنشین آن کام همگان را شیرین خواهد کرد.

    از جمله ثمرات آن، می توان به این موارد اشاره کرد:

    1- جهان بافروغ جمال آرایش منوّر گردد.

    2- ثروت به طور مساوی تقسیم شود.

    3- جهان در آسایش و آرامش بی نظیر قرار گیرد.

    4- امّت اسلامی مجد و عظمت فوق العادّه ای پیدا کند.

    5- همه ی بدعتهای جاهلی ریشه کن شود.

    6- حسد و حیله از بین برود.

    7- همه بی نیاز شوند و از پذیرش پول امتناع کنند.

    8- همه ی شیعیان جهان از اقطار و اکناف جهان در اطراف شمع وجودش گرد آیند.

    9- هر حقّی به صاحب حق بر گردد.

    10- در روی زمین ویرانه ای نمی ماند جز اینکه آباد گردد و ... (برای آگاهی بیشتر ر.ک به مقدّمه ی کتاب «او خواهد آمد»)

    ابراهیم

    نام یکی از پسران حضرت صاحب الامر (عج)، «ابراهیم» است.

    ک اقامتگاه قائم (عج) در غیبت کبری

    ابراهیم بن صالح انماطی

    «ابواسحاق، ابراهیم بن صالح انماطی کوفی اسدی» از اصحاب حضرت موسی بن جعفر علیه السلام است. او پیش از تولّد حضرت قائم علیه السلام کتابی درباره ی «غیبت» نوشته و «ابن قولویه» آن را با یک واسطه از مؤلّف نقل کرده است. («فهرست» شیخ طوسی، ص 75)

    ابراهیم بن محمّد تبریزی

    از جمله کسانی که به ملاقات با امام قائم (عج) نائل شده، «ابراهیم بن محمّد تبریزی» است. وی آن حضرت را، هنگام نماز خواندن بر بدن شریف پدر بزرگوارش، امام حسن عسکری علیه السلام دیده است. («بحارالانوار»، ج 52، ص 6)

    ابراهیم بن محمّد همدانی

    «ابراهیم بن محمّد همدانی» از سوی حضرت ولی عصر (عج) با واسطه، نیابت داشته است و بدون اینکه از آن حضرت، درباره ی او سؤالی شود، توقیعی در و ثاقت و مورد اطمینان بودن او صادر شده است.

    «ابراهیم بن محمّد» چهل مرتبه به حج مشرّف شده است. وی همچنین با امام رضا علیه السلام و امام جواد علیه السلام و امام حسن عسکری علیه السلام هم عصر بوده است. («جامع الرواة»، ج 1، ص 33)

    ابراهیم نیشابوری

    «ابراهیم بن محمّد بن فارس نیشابوری» از ملاقات کنندگان حضرت حجّت (عج) در پنج سال نخست زندگی ایشان، در زمان حیات امام حسن عسکری علیه السلام بوده است. («منتخت الاثر»، ص 354)

    ابر مخصوص قائم (عج)

    در روایات اسلامی وارد شده، از خصایص حضرت قائم (عج) این است که، خداوند تبارک و تعالی برای آن حضرت ابری مخصوص ذخیره کرده که در آن رعد و برق است و ایشان بر آن سوار شده و در راههای هفت آسمان و هفت زمین سِیْر می کنند. («منتهی الآمال»، باب 14، فصل 2، ویژگی 32)

    ک سایه انداختن ابر سفید

    اَبْدال

    «اَبْدال» جمع «بَدَل» یا «بَدیل» است و عدّه ای معلوم از صُلَحا و خاصّان خدا که گویند هیچگاه زمین از آنان خالی نباشد و جهان به خاطر آنان برپاست و هرگاه، یکی از آنان بمیرد خدا تعالی دیگری را به جای او برانگیزد، تا آن شمار که به قولی هفت و به قولی هفتاد است، همواره کامل ماند. («فرهنگ فارسی معین»؛ ج 1، ص 120)

    در روایات آمده است که اینها از یاران حضرت مهدی (عج) در شام هستند و هنگام خروج و ظهور آن حضرت، خود را به مکّه می رسانند و با آن حضرت بیعت می کنند. (المجالس السنیه، ج 5، ص 699)

    همچنین شخصی از امام رضا علیه السلام در مورد «اَبْدال» پرسید، آن حضرت فرمود: «اَبْدال اوصیاء پیامبران هستند». (سفینة البحار (ماده ی بدل))

    اَبْقَع ک اَصْهَب

    ابن بابویه

    «علی بن حسین بن موسی بن بابویه» معروف به «ابن بابویه»، پدر بزرگوار شیخ صدوق، فقیه و پیشوای مردم قم بوده است. به گفته ی ابن ندیم، وی 200 جلد کتاب نوشت و در سال 329 هـ . ق رحلت کرد.

    وی از کسانی است که، توقیعاتی به خطّ شریف حضرت قائم (عج) برای او ارسال شده است. («حضرت مهدی (عج) فروغ تابان ولایت»، ص 275)

    ابن خلدون

    هیچ کس از سنّی و شیعه، منکر این نیست که موضوع حضرت مهدی (عج) موضوعی است که پیامبر از آن خبر داده و اوست که پرچم اسلام را در روی کره ی زمین افراشته می کند و عدالت، سرتاسر جهان را فرا می گیرد.

    تنها «ابن خلدون» («ابوزید عبدالرحمن بن محمّد» معروف به «ابن خلدون» از بزرگان و حکما و مورّخان معروف (متولد 732 هـ .ق در تونس و متوّفی 806 یا 808 هـ .ق) است. کتاب تاریخ او موسوم به کتاب «العبر و دیوان المبتداء و الخبر فی ایام العرب و العجم و البربر» معروف است. (فرهنگ فارسی معین، ج 5، ص 83)) است که در مقدّمه ی تاریخ خود، احادیث مربوط به امام زمان (عج) را با حدیث بی اساس و مجعولی که می گوید:

    «لامَهْدی اِلاّ عیسی بْنِ مَرْیَم

    : مهدی جز حضرت عیسی بن مریم نیست».

    مورد ایراد قرار می دهد.

    چون در عصر «ابن خلدون» نظر به شرایط خاصّی که در جهان اسلام پیش آمده و تب مهدی پرستی بالا گرفته بود، افراد فرصت طلب برای پیشبرد اهداف خود از عنوان مهدی موعود استفاده می کردند. لذا «ابن خلدون» به خاطر سوء استفاده از این حقیقت، به خود عقیده نیز، بی اعتقاد شده و در صحّت احادیث شبهه کرده است.

    او فصلی از کتاب خود، بالغ بر 20 صفحه را به بحث درباره ی مهدویّت و انتظار مردم درباره ی منجی موعود، اختصاص داده است. وی به نقل و نقد احادیث سی و شش گانه ای که بزرگان علم و حدیث آنها را درباره ی ظهور حضرت مهدی (عج) یادآور شده اند، پرداخته است. البتّه او به شهرت این احادیث اعتراف کرده است و انگیزه ی مخالفت او، با این احادیث تعصّبهای خاصّ مذهبی و پاره ای از مصلحت اندیشیهای بی دلیل است.

    برخی گفته اند؛ تحلیل سیاسی از مقدّمه ی او گویای این است که انکار او جنبه ی سیاسی دارد، زیرا در برابر فاطمیین که ادّعای مهدویّت کرده بودند، او هم انکار مهدویّت نموده است. امّا بزرگان، پیشوایان و دانشمندان اسلام گفتار او را ردّ کرده اند. بخصوص «ابن عبدالمؤمن» که کتاب ویژه ای نوشته و سی سال قبل در شرق و غرب انتشار یافته است. («آخرین امید»، ص 198، 203 و 229 – زندگانی 14 معصوم (ع)، ص 175)

    ک احمد امین مصری

    ابن مهزیار

    سیّد بن طاووس، «محمّد بن ابراهیم بن مهزیار» و پدرش «ابراهیم

    نوشته های دیگران ()
    بیقرار ظهور
    نویسنده متن فوق: » bigharar ( جمعه 85/9/3 :: ساعت 10:56 عصر )
    »» آدرس جدید

    دوستان خوب و بزرگوار :

    از محبتهای پیوسته شما در طول فعالیت بیقرار ظهور صمیمانه سپاسگزاریم

    از آنجائیکه پایگاه بیقرار در حال راه اندازی است تقاضا داریم محبت بفرمایید آدرس « بیقرار ظهور » را در پایگاه خود  به 

    www.bigharar.ir   

    تغییر نشانی دهید و در صورت تمایل برای یاری ما در بخش تحقیقات مختلف آن اعلام آمادگی فرمایید  .

    التماس دعا



    نوشته های دیگران ()
    بیقرار ظهور
    نویسنده متن فوق: » bigharar ( یکشنبه 85/8/14 :: ساعت 3:53 عصر )
       1   2   3   4   5   >>   >