عن الرّضا علیه السلام:
"خمـسٌ مـن لـم تکـن فیه فلا تـرجـوه لشـىءٍ مـن الـدنیـا والاخـرة من لم تعرف الوثاقه فى ارومته و الکرم فى طباع هو الرصانة فى خلقه والنبل فى نفسه والمخافة لربّه."
امام رضا علیه السلام فرمود:
پنج صفت است که در هر کس نباشد امید چیزى از دنیا و آخرت به او نداشته باشید:
1 ـ کسى که در نهادش اعتماد نبینى؛
2 ـ کسى که در سرشتـش کرم نیابـى؛
3 ـ کسـى که در آفرینشـش استـوارى نبینى؛
4 ـ کسى که در نفسش نجابت نیابى؛
5 ـ و کسى که از خدایش ترسناک نباشد .
منبع:
تحف العقـول، ص 446 / بحارالانوار، ج 78، ص 339
ماه محرم ، یاد آور حماسه ای ماندگار است که ، عاشورائیان تمام اقطار زمان را ، به تبعیت و پیروی از امام زمان خویش ، فرا می خواند ؛ تا در برابر کفر ، تمامی وجود خویش را در کف اخلاص گرفته و تقدیم امام (ع) درست همانطوریکه امام (ع) می فرمایند ، نمایند .
شیعه اهل بیت (ع) را نشانی است ، که هر گاه در او بنگری اهل بیت را نتیجه می گیری .
تمامی احساس و نیات شیعه ، تمامی امیال و آمال او ، خواستها و افکار او ، اعمال و صادره های او ، اشبه ترین اعمال ، به اعمال اهل بیت (ع) است ؛ بطوریکه ، ملائک ، جنس آن اعمال را ، پر نور و از جنس اعمال اهل بیت (ع) ثبت می کنند .
و سلمان یکی از این شیعیان است ، که معصوم (ع) در شان ایشان میفرمایند: " منا اهل البیت "
بیائیم ما نیز بیش از گذشته چنین باشیم .
درسها و عبرتهای این خوبان را دقیق مرور و به کار ببندیم .
در این عصر جاهلیت ثانی انسان ، که شیطان با تمام توان آدمیان خواب زده را بسوی تالاب نیستی با آداب و سنن حیوانی شتابان می برد تا عقل و هوش آنها را به یغما ببرد ، دینداری و سخن از حق و حقیقت چون تیری زهرآگین به چشم جبهه باطل خواهد بود .
تنها راه فلاح و رستگاری تبعیت و پیروی از اهل بیت (ع) است تا در طوفان حوداث برکشتی امن آنها راه نجات را پیمود .
ان الحسین مصباح الهدی و سفینه النجات
لطفا جهت ملاحظه پایگاه بیقرار ظهور را کلیک فرمایید
ماه محرم ، یاد آور حماسه ای ماندگار است که ، عاشورائیان تمام اقطار زمان را ، به تبعیت و پیروی از امام زمان خویش ، فرا می خواند ؛ تا در برابر کفر ، تمامی وجود خویش را در کف اخلاص گرفته و تقدیم امام (ع) درست همانطوریکه امام (ع) می فرمایند ، نمایند .
شیعه اهل بیت (ع) را نشانی است ، که هر گاه در او بنگری اهل بیت را نتیجه می گیری .
تمامی احساس و نیات شیعه ، تمامی امیال و آمال او ، خواستها و افکار او ، اعمال و صادره های او ، اشبه ترین اعمال ، به اعمال اهل بیت (ع) است ؛ بطوریکه ، ملائک ، جنس آن اعمال را ، پر نور و از جنس اعمال اهل بیت (ع) ثبت می کنند .
و سلمان یکی از این شیعیان است ، که معصوم (ع) در شان ایشان میفرمایند: " منا اهل البیت "
بیائیم ما نیز بیش از گذشته چنین باشیم .
درسها و عبرتهای این خوبان را دقیق مرور و به کار ببندیم .
در این عصر جاهلیت ثانی انسان ، که شیطان با تمام توان آدمیان خواب زده را بسوی تالاب نیستی با آداب و سنن حیوانی شتابان می برد تا عقل و هوش آنها را به یغما ببرد ، دینداری و سخن از حق و حقیقت چون تیری زهرآگین به چشم جبهه باطل خواهد بود .
تنها راه فلاح و رستگاری تبعیت و پیروی از اهل بیت (ع) است تا در طوفان حوداث برکشتی امن آنها راه نجات را پیمود .
ان الحسین مصباح الهدی و سفینه النجات
لطفا جهت ملاحظه پایگاه بیقرار ظهور را کلیک فرمایید
ماه محرم ، یاد آور حماسه ای ماندگار است که ، عاشورائیان تمام اقطار زمان را ، به تبعیت و پیروی از امام زمان خویش ، فرا می خواند ؛ تا در برابر کفر ، تمامی وجود خویش را در کف اخلاص گرفته و تقدیم امام (ع) درست همانطوریکه امام (ع) می فرمایند ، نمایند .
شیعه اهل بیت (ع) را نشانی است ، که هر گاه در او بنگری اهل بیت را نتیجه می گیری .
تمامی احساس و نیات شیعه ، تمامی امیال و آمال او ، خواستها و افکار او ، اعمال و صادره های او ، اشبه ترین اعمال ، به اعمال اهل بیت (ع) است ؛ بطوریکه ، ملائک ، جنس آن اعمال را ، پر نور و از جنس اعمال اهل بیت (ع) ثبت می کنند .
و سلمان یکی از این شیعیان است ، که معصوم (ع) در شان ایشان میفرمایند: " منا اهل البیت "
بیائیم ما نیز بیش از گذشته چنین باشیم .
درسها و عبرتهای این خوبان را دقیق مرور و به کار ببندیم .
در این عصر جاهلیت ثانی انسان ، که شیطان با تمام توان آدمیان خواب زده را بسوی تالاب نیستی با آداب و سنن حیوانی شتابان می برد تا عقل و هوش آنها را به یغما ببرد ، دینداری و سخن از حق و حقیقت چون تیری زهرآگین به چشم جبهه باطل خواهد بود .
تنها راه فلاح و رستگاری تبعیت و پیروی از اهل بیت (ع) است تا در طوفان حوداث برکشتی امن آنها راه نجات را پیمود .
ان الحسین مصباح الهدی و سفینه النجات
لطفا جهت ملاحظه پایگاه بیقرار ظهور را کلیک فرمایید
ماه محرم ، یاد آور حماسه ای ماندگار است که ، عاشورائیان تمام اقطار زمان را ، به تبعیت و پیروی از امام زمان خویش ، فرا می خواند ؛ تا در برابر کفر ، تمامی وجود خویش را در کف اخلاص گرفته و تقدیم امام (ع) درست همانطوریکه امام (ع) می فرمایند ، نمایند .
شیعه اهل بیت (ع) را نشانی است ، که هر گاه در او بنگری اهل بیت را نتیجه می گیری .
تمامی احساس و نیات شیعه ، تمامی امیال و آمال او ، خواستها و افکار او ، اعمال و صادره های او ، اشبه ترین اعمال ، به اعمال اهل بیت (ع) است ؛ بطوریکه ، ملائک ، جنس آن اعمال را ، پر نور و از جنس اعمال اهل بیت (ع) ثبت می کنند .
و سلمان یکی از این شیعیان است ، که معصوم (ع) در شان ایشان میفرمایند: " منا اهل البیت "
بیائیم ما نیز بیش از گذشته چنین باشیم .
درسها و عبرتهای این خوبان را دقیق مرور و به کار ببندیم .
در این عصر جاهلیت ثانی انسان ، که شیطان با تمام توان آدمیان خواب زده را بسوی تالاب نیستی با آداب و سنن حیوانی شتابان می برد تا عقل و هوش آنها را به یغما ببرد ، دینداری و سخن از حق و حقیقت چون تیری زهرآگین به چشم جبهه باطل خواهد بود .
تنها راه فلاح و رستگاری تبعیت و پیروی از اهل بیت (ع) است تا در طوفان حوداث برکشتی امن آنها راه نجات را پیمود .
ان الحسین مصباح الهدی و سفینه النجات
لطفا جهت ملاحظه پایگاه بیقرار ظهور را کلیک فرمایید
امروزه شما می توانید تمام نیازمندیهای خود را در اینترنت جستجو کرده و در مورد هر یک از آنها کسب اطلاعات کنید در زیر به برخی از این نمونه ها اشاره می شود :
کنکور ؛ آزمون سراسری ؛ نتایج کنکور ؛ پذیرش دانشجو ؛ دانشگاه ؛ پزشکی ؛ انتخاب رشته ؛ دانشکده ؛ دانشجو ؛ دست نوشته های ؛ شعر ؛ اشعار ؛ امتحانات ؛ انتخابات شوراها ؛ انتخاب خبرگان ؛ انتخابات ریاست جمهوری ؛ وزرا ؛ وزیر ؛ معاونت ؛ وزارتخانه ؛ شکایت ؛ سیاسی ؛ نظامی ؛ اقتصادی ؛ بانک ها ؛ وام ؛ مشارکت ؛ اصول گرا ؛ مردم سالاری ؛ بهانه ؛ گرافیک تصویری ؛ طراحی ؛ نقاشی ؛ خطاطی ؛ خوشنویسی ؛ دیدنیها ؛ کتب ؛ کتابخانه ؛ کتاب ؛ کتاب الکترونیکی ؛ کتب دیجیتال ؛ برنامه نویسی ؛ پرینتر ؛ اسکنر ؛ چاپ ؛ اصلاح ؛ اصلاحات ؛ هک و هکر ؛ دیجیتال ؛ تحقیقات ؛ تحقیقاتی ؛ معارف ؛ حوزه علمیه ؛ حوزه ؛ احادیث ؛ اخلاق ؛ خوبان ؛ آیت الله ؛ حجت الاسلام ؛ عرفان ؛ عرفا ؛ سخنرانی ؛ اسلام ؛ شیعه ؛ تشیع ؛ اهل تسنن ؛ ولایت ؛ اهل بیت ؛ طلبه ؛ ظهور ؛ جمکران ؛ قم ؛ حوداث ؛ دفاع ؛ دفاع مقدس ؛ شهدا ؛ شهیدان ؛ وصیتنامه ؛ جبهه ؛ دوکوهه ؛ حاج همت ؛ خرازی ؛ شهید کاظمی ؛ شهید باکری ؛ شبهای خاطره ؛ پایداری ؛ فرهنگ ؛ فرهنگی ؛ خاطرات ؛ بهشت ؛ بهشت زهرا ؛ مراسم ؛ امام خمینی ؛ ولایت فقیه ؛ رهبر انقلاب ؛ ریاست ؛ ریاست جمهوری ؛ نمایندگان مجلس ؛ مجلس خبرگان ؛ شورای شهر ؛ شورای نگهبان ؛ وبلاک نویسان مسلمان ؛ بچه های قلم ؛ جبهه و جنگ ؛ افق ؛ صالحین ؛ سیر و سلوک ؛ صبح ؛ بنیاد شهید و امور ایثارگران ؛ راهنمایی و رانندگی ؛ شورای حل اختلاف ؛ گواهی عدم خلافی ؛ سازمان ؛ ادارات ؛ مراکز ؛ مرکز ؛ ورزش ؛ فوتبال ؛ مربی ؛ پرورشی ؛ معلم ؛ معلمان ؛ کارمندان ؛ کارگر ؛ کارگران ؛ بازنشسته ها ؛ بیکار و بیکاران ؛ خانه دار ؛ مخابرات ؛ تلفن ؛ Adsl ؛ اینترنت ؛ اینترنت پر سرعت ؛ شبکه ؛ کابل ؛ برق ؛ ماهواره ؛ تلفن همراه ؛ نوکیا ؛ سونی اریکسون ؛ آپلود تصویر ؛ آپلود فایل ؛ رایانه ؛ مکرومدیا ؛ کد های جاوا ؛ قالب های زیبا ؛ وبلاک ؛ لب تاب کامپیوتر ؛ دانلود ؛ نرم افزار ؛ کامپیوتر ؛ دانلود ؛ نرم افزار ؛ ؛ آمار ؛ مجموعه عکس ؛ موسیقی ؛ موسیقی متن ؛ موزیک ؛ پاپ ؛ مداحی ؛ هلالی ؛ سیب سرخی ؛ حاج منصور ؛ حدادیان ؛ نریمان ؛ حسن خلج ؛ هیئت ؛ حسینه ؛ رزمندگان ؛ خرید مسکن ؛ فروش مسکن ؛ آپارتمان ؛ ملک ؛ حیاط ؛ دربست ؛ اجاره ؛ رهن ؛ پیش فروش ؛ اداری ؛ تجاری ؛ مسکونی ؛ معاوضه ؛ مشارکت ؛ رایگان ؛ رایگان رایگان ؛ مزایده ؛ مناقصه ؛ حمل و نقل ؛ بازرگانی ؛ بانک ها ؛ بانک تجارت ؛ بانک ملی ؛ بانک بانک ملت ؛ بانک پارسیان ؛ بانک سپه ؛ قوامین ؛ بنیاد ؛ مهر ؛ انصار ؛ پست بانک ؛ خبرگزاریها ؛ خبرگزاری ؛ روزنامه ؛ نشریات ؛ اخبار ؛ انتشارات ؛ تبلیغات ؛ گرافیک ؛ قسطی ؛ ریزینگ ؛ اتومبیل ؛ ماشین ؛ سواری ؛ موتور ؛ موتورسیکلت ؛ فروشگاه ؛ خرید الکترونیکی ؛ لوازم خانگی ؛ جویای کار ؛ پیش فروش بلیط ؛ هواپیما ؛ قطار ؛ اتوبوس ؛ مسافرت ؛ سفر ؛ حج ؛ اوقاف ؛ وقف ؛ مهاجرت ؛ شهرستان ؛ کشور ؛ اسیران ؛ ایران ؛ ایرانی ؛ دلتنک ؛ بیقرار ؛ تنها ؛ راهنمایی ؛ دبیرستان ؛ هنرستان ؛ آزمون ؛ تعیین رشته ؛ تغییر رشته ؛ ثبت نام ؛ گزینش ؛ شهریه ؛ مرگ ؛ روح ؛ احضار ارواح ؛ اجنه ؛ جن ؛ قیامت ؛ سئوال و جواب ؛ بهشت ؛ جهنم ؛ رمال ؛ فالگیر ؛ روانشناسی ؛ پزشک مورد علاقه ؛ برنامه های مترو ؛ آب و هوا ؛ ازدواج ؛ متعه ؛ نکاح ؛ آداب زناشویی ؛ احکام مربوطه ؛ طلاق ؛ بچه داری ؛ آشپزی ؛ شیرینی پزی ؛ خیاطی ؛ گلدوزی ؛ الگو ؛ لباس ؛ کفش ؛ اخبار و رویدادهای مهم ؛ و . . .
بیقرار !
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
کی روی ؟ ره ز که پرسی ؟ چه کنی ؟ چون باشی ؟!
عاشقان عیدتان مبارک هدیه ما به شما عزیزان
روی عکس زیر کلیک کنید و محتوی فایل آنرا در ریانه خود اجرا نمایید
جهت ملاحظه « نسخه آزمایشی بیقرار ظهور اینجا » را کلیک فرمایید
بیقرار !
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
کی روی ؟ ره ز که پرسی ؟ چه کنی ؟ چون باشی ؟!
عاشقان عیدتان مبارک هدیه ما به شما عزیزان
روی عکس زیر کلیک کنید و محتوی فایل آنرا در ریانه خود اجرا نمایید
جهت ملاحظه « نسخه آزمایشی بیقرار ظهور اینجا » را کلیک فرمایید
احمد! پاشو بیا ...
شهادت باکری به روایت احمد کاظمی
:: شهید حاج احمد کاظمى.
گفتم «تو را خدا، تو را به جان هر کس دوست دارى! هر جوى هست خودت را بیا برسان به ساحل، بیا این طرف!» گفت «پاشو تو بیا، احمد! اگر بیایى، اگر بتوانى بیایى، دیگر براى همیشه پیش هم هستیم.» گفتم «این جا، با این آتش، من نمىتوانم. تو لااقل...» گفت «اگر بدانى این جا چه جاى خوبى شده. احمد. پاشو بیا. بچهها این جا خیلى تنها هستند.»
صداش هنوز توى گوشمست، که مىگفت «پاشو بیا، احمد!»
باز مثل خیبر با هم بودیم. همه چیزمان مشترک بود. هدفهایى که برامان در نظر گرفته بودند در کمترین زمان تصرف شد. ما هم تثبیتش کردیم. تا این که رسیدیم به مرحلهى عبور از دجله و ادامهى عملیات در آن طرف دجله، روى جادهى بصره - العماره.
ساعت هشت صبح بود. صداى درگیرى یگانهاى شمالى به گوشمان مىرسید. به ما ابلاغ کردند از دجله رد شویم. مهدى و بچههاى لشکرش در محلى بودند به اسم کیسهیى. با من تماس گرفت. رفتم پیشش. با هم برنامه ریزى کردیم که کجا باشیم و چطور عمل کنیم.
ماموریت مهدى این بود که برود آن طرف مستقر شود و شد. من در رفت و آمد بودم. نماز ظهرم را پیش مهدى، روى دژ و در چالهى یک بمب، کنار جادهى اتوبان بصره - العماره خواندم، جایى که مهدى بىسیم و تمام زندگىاش را برده بود آن جا و عملیات را از همان جا فرماندهى مىکرد.
ناهار را همان جا خوردم. تا عصر پیشش ماندم. برترى نظامى با ما بود. هنوز فشار زیادى از طرف عراق نبود. از طرفى گزارش دادند عراق دارد از سمت بصره نیرو مىآورد که آن جبهه را تقویت کند. هوا غبارآلود بود. تانکهاشان داشتند خودشان را مىرساندند به خط براى تک به منطقهیى که مهدى تصرف کرده بود.
از قرارگاه تماس گرفتند گفتند سریع برویم براى جلسه. به مهدى گفتم، گفت «بااین وضع نه، من نیایم بهترست».
راست مىگفت. نمىشد بیاید. نیروهاش آن جا بودند. باید مىایستاد مىگفت چى کار کنند. همان لحظه یک گروه را فرستاد بروند روى جادهى آسفالت تا بروند پلى را منهدم کنند که عراقىها قرار بود از آن بگذرند. نیروها جلوتر از مهدى بودند و برترى با ما بود. اگر آن پل منفجر مىشد و راه بسته، هیچ نیرویى نمىتوانست از آن سمت بیاید. هر کدام شان هم که مىماندند این طرف، با وجود هور در دو طرف، مجبور مىشد بیاید طرف ما و یا تسلیم بشود یا هلاک.
از مهدى خداحافظى کردم. پیاده آمدم تا ساحل. سوار قایق شدم. در راه مرتب با مهدى تماس گرفتم فهمیدم نیروهایى که رفتهاند براى انهدام پل شهید شدهاند و قرارست چند نفر بیایند این ور پل و مواد منفجره ببرند... که خودش یک پروژهى چند ساعته بود. آنها هم حتى شهید شدند.
یک نگرانى بزرگ توى دلم ریشه دواند. جلسه ساعت پنج و شش عصر تمام شد. مىخواستم برگردم. بى سیم چى مهدى تماس گرفت گفت مهدى با من کار دارد.
گفتم «وصلش کن!»
مهدى گفت «فشار زیاد شده. خودت را برسان!»
سریع رفتم آن طرف دجله دیدم عراقىها دور تا دور مهدى را محاصره کردهاند. نیروهاى خرازى هم نتوانسته بودند کارى کنند و رانده شده بودند عقب. خیلى از بچهها شهید شده بودند. عراقىها لحظه به لحظه بیشتر مىشدند. مواضع خودشان را پس مىگرفتند. تانکهاى زیادى را آن جا پیاده کرده بودند. آتش تیر مستقیمشان یا آتش دیوانهى خمپارهها، هیچ با آن آتش سبک اولیهشان قابل قیاس نبود. قرار شد من برگردم بروم آن طرف دجله گزارش بدهم، سر و سامانى هم به کارها و تا تاریک نشده برگردم بیایم پیش مهدى.
در راه و هر جا که بودم مرتب تماس مىگرفتم و دلهرهام بیشتر مىشد. مهدى یک بار هم نگفت آتش به نفع ماست. کار به جایى کشید که دیگر نیرو هم نمىتوانست برود آن طرف. یعنى موقعیت ما طورى بود که اگر مىآمدند جلو، از سه طرف راه مان را مىبستند و اگر تا دجله مىآمدند جلوتر مىتوانستند پشت سر ما را هم ببندند و خطرساز بشوند. شاید یک ساعت و یا یک ساعت و نیم بیشتر طول نکشید که مهدى تماس گرفت گفت «مىآیى؟»
گفتم «با سر.»
گفت «زودتر!»
آمدم خودم را رساندم به ساحل دجله دیدم همه چیز متلاشى شده و قایق را آتش زدهاند. با مهدى تماس گرفتم گفتم «چه خبر شده، مهدى؟»
نمىتوانست حرف بزند. وقتى هم زد با همان رمز خودمان زد گفت «این جا آشغال زیادست. نمىتوانم.»
از آن طرف هم از قرارگاه مرتب تماس مىگرفتند مىگفتند«هر طور شده به مهدى بگو بیاید!»
مهدى مىگفت نمىتواند. من اصرار کردم. به قرارگاه هم گفتم. گفتند «پس برو خودت برش دار بیاورش!»
نشد. نتوانستم. وسیله نبود. آتش هم آن قدر زیاد بود که هیچ چارهیى جز اصرار برام نماند.
گفتم «تو را خدا، تو را به جان هر کس دوست دارى! هر جوى هست خودت را بیا برسان به ساحل، بیا این طرف!»
گفت «پاشو تو بیا، احمد! اگر بیایى، اگر بتوانى بیایى، دیگر براى همیشه پیش هم هستیم.»
گفتم «این جا، با این آتش، من نمىتوانم. تو لااقل...»
گفت «اگر بدانى این جا چه جاى خوبى شده. احمد. پاشو بیا. بچهها این جا خیلى تنها هستند.»
فاصلهى ما هفتصد مترى اگر مىشد. راهى نبود. آن محاصره و آن آتش نمىگذاشت من بروم برسم به مهدى و مهدى مرتب مىگفت «پاشو تو بیا، احمد!»
صداش مثل همیشه نبود. احساس کردم زخمى شده. حتى صداى تیرهاى کلاش از توى بى سیم مىآمد. بارها التماسش کردم. بارها تماس گرفتم. تا این که دیگر جواب نداد. بى سیمچىاش گوشى را برداشت گفت «آقا مهدى نمىخواهد، یعنى نمىتواند حرف بزند...»
ارتباط قطع شد. تماس گرفتم، باز هم و باز هم و نشد. زمین خوب به عراقىها سرعت عمل داده بود و مىآمدند جلو و من هیچ کارى نمىتوانستم بکنم، جز این که باز تماس بگیرم. به خودم مىگفتم چرا نرفتم و اگر رفته بودم، یا مىماندم یا باهم برمى گشتیم مىآمدیم. بى سیم مهدى دیگر جواب نداد. آتش عراق آن قدر آمد پیش، که رسید به ساحل و تمام آن جا اشغال شد. یعنى راهى هم که باید مهدى از آن مىگذشت رفت زیر دید مستقیم عراقىها. مجبور شدیم برویم در امزادهیى در آن حوالى پناه بگیریم. از آن جا با مهدى تماس بىجواب گرفتم. یکى از بچهها گفت دیده که مهدى را آوردهاند کنار ساحل و سوار قایق کردهاند. هنوز هیچ چیز معلوم نبود. انتظار داشتیم شب بشود و مهدى از تاریکى شب استفاده کند بیاید. نیامد. فرکانس بى سیمش آن شب و فردا هنوز فعال بود، هنوز دست عراقىها نیفتاده بود. همان شب آتش سنگینى ریخته شد طرف جایى که ما بودیم. به خودمان گفتیم «یعنى مهدى مىتواند از سد این آتش بگذرد؟»
فردا و پس فردا را هم منتظر ماندیم. به خودمان وعده دادیم الان ست که مهدى شنا کند بیاید، خستهى خسته، و حتما خندان.
براى من تلخ بود مطمئن باشم مهدى نمىتوان از محاصرهى عراقىها جان سالم به در ببرد. مىدانستم حتما به خاطر نیروهاش، زخمىها و شهیدهاش، آن جا مانده، تا اگر راهى بود و توانست، یا با هم بیایند یا با هم شهید شوند. مىدانستم مهدى کسى نیست که به خودش و بقیه اجازه بدهد دست شان را جلو دشمن بالا ببرند و تسلیم شوند مىدانستم تا آخرین لحظه و تا آخرین نفر خواهند جنگید. مىدانستم مهدى فرماندهى تاکتیکىست و اگر وقت داشته باشد حتما موضعش را عوض مىکند. مىدانستم مهدى دنبال راه نجات همه بوده اگر مانده. مىدانستم اگر به من گفت آن جا جاى خوبىست خواسته عمق فاجعه را به من بفهماند بگوید اگر آمدنى هستم بیایم. که کاش مىرفتم و از زبان بچهها نمىشنیدم چطور تیر خورده. با آن چشمهاى همیشه خسته و با آن نگاه همیشه جستجوگر و با آن آرامش همیشگى. این خستگى را از شب قبل از رفتنش یادم هست که هیچ کداممان روى پاهامان بند نبودیم. چون خاکریز یک گوشه از خطمان وصل نشده بود. هر کس را که مىفرستادیم شهید مىشد.
عصر بود گمانم، یا شب حتما، که با مهدى قرار گذاشتیم یکى را پیدا کنیم برود خاکریز را وصل کند. قرار شد استراحت کنیم، تا بعد ببینیم چى کار مىشود کرد. سنگرمان یک سنگر عراقى بود. بچهها با چند تا پتو قابل تحملش کرده بودند. چشمهام سنگین شد و خوابم برد. مهدى هم نمىتوانست بیدار بماند. یک نفر آمد کارمان داشت. به مهدى گفتن بخوابد. خودم رفتم ببینم او چى مىگوید. مهدى خوابید. من آمدم از سنگر بیرون و نشسته بودم. بچهها آمدند گفتند با مهدى کار دارند و پیداش نمىکنند.
گفتند «کجاست؟»
گفتم «خواب ست. همین جا.»
رفتند سنگر را گشتند. نبود.
گفتم «مگر مىشود؟»
خودم هم رفتم دیدم. نبود. تا این که تماس گرفت.
گفتم «مرد حسابى! کجا گذاشتهاى رفتهاى بى خبر؟ ما که زهرهمان ترکید.»
گفت «همین جام. توى خط.»
گفتم «آن جا چرا؟»
جوابم را مىدانستم. مىدانستم حتما رفته یکى از یولدوزرها را برداشته و آن خاکریز را... گفتم «مىخواهى من هم بیایم؟»
گفت «لازم نیست. تمام شد.»
زیر آن آتشى که هر کس را مىفرستادیم شهید مىشد، مهدى رفت آن خاکریز را وصل کرد و یک بار دیگر به من فهماند که مىشود از آتش نترسید و حتى وسط آتش سر بالا گرفت. فکر کنم بله، توى همین عملیات بدر بود که یادم داد چطور به دل آتش بزنم. هر دو سوار موتور بودیم. من جلو و او عقب. آتش آن قدر وحشى بود که در یک لحظه به مهدى گفتم «الان ست که نور بالا بزنیم.»
توقف کردم تا جهت آتش را تشخیص بدهم و کمى هم از... که مهدى گفت «نایست! برو! سریع!»
دو طرف مان آب بود. لحظه به لحظه گلوله مىخورد کنارمان و من مىرفتم، با سرعت و سر خمیده، و در آینهى موتورم مىدیدم که مهدى چطور صاف نشسته و حتى یک لحظه هم به خودش اجازه نداده نگران چیزى باشد. آرام آرام سرم را بالا گرفتم و همقد مهدى شدم. احساس مىکردم اگر هم شهید شوم، آن هم آن جا و کنار مهدى و سوار آن موتور، جور خوبى شهید خواهم شد و از این احساس شیرین، در آن حلقهى آتش و آب، فقط مىخندیدم.
منبع: «به مجنون گفتم زنده بمان» کتاب مهدی باکری، انتشارات روایت فتح.
احمد! پاشو بیا ...
شهادت باکری به روایت احمد کاظمی
:: شهید حاج احمد کاظمى.
گفتم «تو را خدا، تو را به جان هر کس دوست دارى! هر جوى هست خودت را بیا برسان به ساحل، بیا این طرف!» گفت «پاشو تو بیا، احمد! اگر بیایى، اگر بتوانى بیایى، دیگر براى همیشه پیش هم هستیم.» گفتم «این جا، با این آتش، من نمىتوانم. تو لااقل...» گفت «اگر بدانى این جا چه جاى خوبى شده. احمد. پاشو بیا. بچهها این جا خیلى تنها هستند.»
صداش هنوز توى گوشمست، که مىگفت «پاشو بیا، احمد!»
باز مثل خیبر با هم بودیم. همه چیزمان مشترک بود. هدفهایى که برامان در نظر گرفته بودند در کمترین زمان تصرف شد. ما هم تثبیتش کردیم. تا این که رسیدیم به مرحلهى عبور از دجله و ادامهى عملیات در آن طرف دجله، روى جادهى بصره - العماره.
ساعت هشت صبح بود. صداى درگیرى یگانهاى شمالى به گوشمان مىرسید. به ما ابلاغ کردند از دجله رد شویم. مهدى و بچههاى لشکرش در محلى بودند به اسم کیسهیى. با من تماس گرفت. رفتم پیشش. با هم برنامه ریزى کردیم که کجا باشیم و چطور عمل کنیم.
ماموریت مهدى این بود که برود آن طرف مستقر شود و شد. من در رفت و آمد بودم. نماز ظهرم را پیش مهدى، روى دژ و در چالهى یک بمب، کنار جادهى اتوبان بصره - العماره خواندم، جایى که مهدى بىسیم و تمام زندگىاش را برده بود آن جا و عملیات را از همان جا فرماندهى مىکرد.
ناهار را همان جا خوردم. تا عصر پیشش ماندم. برترى نظامى با ما بود. هنوز فشار زیادى از طرف عراق نبود. از طرفى گزارش دادند عراق دارد از سمت بصره نیرو مىآورد که آن جبهه را تقویت کند. هوا غبارآلود بود. تانکهاشان داشتند خودشان را مىرساندند به خط براى تک به منطقهیى که مهدى تصرف کرده بود.
از قرارگاه تماس گرفتند گفتند سریع برویم براى جلسه. به مهدى گفتم، گفت «بااین وضع نه، من نیایم بهترست».
راست مىگفت. نمىشد بیاید. نیروهاش آن جا بودند. باید مىایستاد مىگفت چى کار کنند. همان لحظه یک گروه را فرستاد بروند روى جادهى آسفالت تا بروند پلى را منهدم کنند که عراقىها قرار بود از آن بگذرند. نیروها جلوتر از مهدى بودند و برترى با ما بود. اگر آن پل منفجر مىشد و راه بسته، هیچ نیرویى نمىتوانست از آن سمت بیاید. هر کدام شان هم که مىماندند این طرف، با وجود هور در دو طرف، مجبور مىشد بیاید طرف ما و یا تسلیم بشود یا هلاک.
از مهدى خداحافظى کردم. پیاده آمدم تا ساحل. سوار قایق شدم. در راه مرتب با مهدى تماس گرفتم فهمیدم نیروهایى که رفتهاند براى انهدام پل شهید شدهاند و قرارست چند نفر بیایند این ور پل و مواد منفجره ببرند... که خودش یک پروژهى چند ساعته بود. آنها هم حتى شهید شدند.
یک نگرانى بزرگ توى دلم ریشه دواند. جلسه ساعت پنج و شش عصر تمام شد. مىخواستم برگردم. بى سیم چى مهدى تماس گرفت گفت مهدى با من کار دارد.
گفتم «وصلش کن!»
مهدى گفت «فشار زیاد شده. خودت را برسان!»
سریع رفتم آن طرف دجله دیدم عراقىها دور تا دور مهدى را محاصره کردهاند. نیروهاى خرازى هم نتوانسته بودند کارى کنند و رانده شده بودند عقب. خیلى از بچهها شهید شده بودند. عراقىها لحظه به لحظه بیشتر مىشدند. مواضع خودشان را پس مىگرفتند. تانکهاى زیادى را آن جا پیاده کرده بودند. آتش تیر مستقیمشان یا آتش دیوانهى خمپارهها، هیچ با آن آتش سبک اولیهشان قابل قیاس نبود. قرار شد من برگردم بروم آن طرف دجله گزارش بدهم، سر و سامانى هم به کارها و تا تاریک نشده برگردم بیایم پیش مهدى.
در راه و هر جا که بودم مرتب تماس مىگرفتم و دلهرهام بیشتر مىشد. مهدى یک بار هم نگفت آتش به نفع ماست. کار به جایى کشید که دیگر نیرو هم نمىتوانست برود آن طرف. یعنى موقعیت ما طورى بود که اگر مىآمدند جلو، از سه طرف راه مان را مىبستند و اگر تا دجله مىآمدند جلوتر مىتوانستند پشت سر ما را هم ببندند و خطرساز بشوند. شاید یک ساعت و یا یک ساعت و نیم بیشتر طول نکشید که مهدى تماس گرفت گفت «مىآیى؟»
گفتم «با سر.»
گفت «زودتر!»
آمدم خودم را رساندم به ساحل دجله دیدم همه چیز متلاشى شده و قایق را آتش زدهاند. با مهدى تماس گرفتم گفتم «چه خبر شده، مهدى؟»
نمىتوانست حرف بزند. وقتى هم زد با همان رمز خودمان زد گفت «این جا آشغال زیادست. نمىتوانم.»
از آن طرف هم از قرارگاه مرتب تماس مىگرفتند مىگفتند«هر طور شده به مهدى بگو بیاید!»
مهدى مىگفت نمىتواند. من اصرار کردم. به قرارگاه هم گفتم. گفتند «پس برو خودت برش دار بیاورش!»
نشد. نتوانستم. وسیله نبود. آتش هم آن قدر زیاد بود که هیچ چارهیى جز اصرار برام نماند.
گفتم «تو را خدا، تو را به جان هر کس دوست دارى! هر جوى هست خودت را بیا برسان به ساحل، بیا این طرف!»
گفت «پاشو تو بیا، احمد! اگر بیایى، اگر بتوانى بیایى، دیگر براى همیشه پیش هم هستیم.»
گفتم «این جا، با این آتش، من نمىتوانم. تو لااقل...»
گفت «اگر بدانى این جا چه جاى خوبى شده. احمد. پاشو بیا. بچهها این جا خیلى تنها هستند.»
فاصلهى ما هفتصد مترى اگر مىشد. راهى نبود. آن محاصره و آن آتش نمىگذاشت من بروم برسم به مهدى و مهدى مرتب مىگفت «پاشو تو بیا، احمد!»
صداش مثل همیشه نبود. احساس کردم زخمى شده. حتى صداى تیرهاى کلاش از توى بى سیم مىآمد. بارها التماسش کردم. بارها تماس گرفتم. تا این که دیگر جواب نداد. بى سیمچىاش گوشى را برداشت گفت «آقا مهدى نمىخواهد، یعنى نمىتواند حرف بزند...»
ارتباط قطع شد. تماس گرفتم، باز هم و باز هم و نشد. زمین خوب به عراقىها سرعت عمل داده بود و مىآمدند جلو و من هیچ کارى نمىتوانستم بکنم، جز این که باز تماس بگیرم. به خودم مىگفتم چرا نرفتم و اگر رفته بودم، یا مىماندم یا باهم برمى گشتیم مىآمدیم. بى سیم مهدى دیگر جواب نداد. آتش عراق آن قدر آمد پیش، که رسید به ساحل و تمام آن جا اشغال شد. یعنى راهى هم که باید مهدى از آن مىگذشت رفت زیر دید مستقیم عراقىها. مجبور شدیم برویم در امزادهیى در آن حوالى پناه بگیریم. از آن جا با مهدى تماس بىجواب گرفتم. یکى از بچهها گفت دیده که مهدى را آوردهاند کنار ساحل و سوار قایق کردهاند. هنوز هیچ چیز معلوم نبود. انتظار داشتیم شب بشود و مهدى از تاریکى شب استفاده کند بیاید. نیامد. فرکانس بى سیمش آن شب و فردا هنوز فعال بود، هنوز دست عراقىها نیفتاده بود. همان شب آتش سنگینى ریخته شد طرف جایى که ما بودیم. به خودمان گفتیم «یعنى مهدى مىتواند از سد این آتش بگذرد؟»
فردا و پس فردا را هم منتظر ماندیم. به خودمان وعده دادیم الان ست که مهدى شنا کند بیاید، خستهى خسته، و حتما خندان.
براى من تلخ بود مطمئن باشم مهدى نمىتوان از محاصرهى عراقىها جان سالم به در ببرد. مىدانستم حتما به خاطر نیروهاش، زخمىها و شهیدهاش، آن جا مانده، تا اگر راهى بود و توانست، یا با هم بیایند یا با هم شهید شوند. مىدانستم مهدى کسى نیست که به خودش و بقیه اجازه بدهد دست شان را جلو دشمن بالا ببرند و تسلیم شوند مىدانستم تا آخرین لحظه و تا آخرین نفر خواهند جنگید. مىدانستم مهدى فرماندهى تاکتیکىست و اگر وقت داشته باشد حتما موضعش را عوض مىکند. مىدانستم مهدى دنبال راه نجات همه بوده اگر مانده. مىدانستم اگر به من گفت آن جا جاى خوبىست خواسته عمق فاجعه را به من بفهماند بگوید اگر آمدنى هستم بیایم. که کاش مىرفتم و از زبان بچهها نمىشنیدم چطور تیر خورده. با آن چشمهاى همیشه خسته و با آن نگاه همیشه جستجوگر و با آن آرامش همیشگى. این خستگى را از شب قبل از رفتنش یادم هست که هیچ کداممان روى پاهامان بند نبودیم. چون خاکریز یک گوشه از خطمان وصل نشده بود. هر کس را که مىفرستادیم شهید مىشد.
عصر بود گمانم، یا شب حتما، که با مهدى قرار گذاشتیم یکى را پیدا کنیم برود خاکریز را وصل کند. قرار شد استراحت کنیم، تا بعد ببینیم چى کار مىشود کرد. سنگرمان یک سنگر عراقى بود. بچهها با چند تا پتو قابل تحملش کرده بودند. چشمهام سنگین شد و خوابم برد. مهدى هم نمىتوانست بیدار بماند. یک نفر آمد کارمان داشت. به مهدى گفتن بخوابد. خودم رفتم ببینم او چى مىگوید. مهدى خوابید. من آمدم از سنگر بیرون و نشسته بودم. بچهها آمدند گفتند با مهدى کار دارند و پیداش نمىکنند.
گفتند «کجاست؟»
گفتم «خواب ست. همین جا.»
رفتند سنگر را گشتند. نبود.
گفتم «مگر مىشود؟»
خودم هم رفتم دیدم. نبود. تا این که تماس گرفت.
گفتم «مرد حسابى! کجا گذاشتهاى رفتهاى بى خبر؟ ما که زهرهمان ترکید.»
گفت «همین جام. توى خط.»
گفتم «آن جا چرا؟»
جوابم را مىدانستم. مىدانستم حتما رفته یکى از یولدوزرها را برداشته و آن خاکریز را... گفتم «مىخواهى من هم بیایم؟»
گفت «لازم نیست. تمام شد.»
زیر آن آتشى که هر کس را مىفرستادیم شهید مىشد، مهدى رفت آن خاکریز را وصل کرد و یک بار دیگر به من فهماند که مىشود از آتش نترسید و حتى وسط آتش سر بالا گرفت. فکر کنم بله، توى همین عملیات بدر بود که یادم داد چطور به دل آتش بزنم. هر دو سوار موتور بودیم. من جلو و او عقب. آتش آن قدر وحشى بود که در یک لحظه به مهدى گفتم «الان ست که نور بالا بزنیم.»
توقف کردم تا جهت آتش را تشخیص بدهم و کمى هم از... که مهدى گفت «نایست! برو! سریع!»
دو طرف مان آب بود. لحظه به لحظه گلوله مىخورد کنارمان و من مىرفتم، با سرعت و سر خمیده، و در آینهى موتورم مىدیدم که مهدى چطور صاف نشسته و حتى یک لحظه هم به خودش اجازه نداده نگران چیزى باشد. آرام آرام سرم را بالا گرفتم و همقد مهدى شدم. احساس مىکردم اگر هم شهید شوم، آن هم آن جا و کنار مهدى و سوار آن موتور، جور خوبى شهید خواهم شد و از این احساس شیرین، در آن حلقهى آتش و آب، فقط مىخندیدم.
منبع: «به مجنون گفتم زنده بمان» کتاب مهدی باکری، انتشارات روایت فتح.