بیقرار !
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
کی روی ؟ ره ز که پرسی ؟ چه کنی ؟ چون باشی ؟!
عاشقان عیدتان مبارک هدیه ما به شما عزیزان
روی عکس زیر کلیک کنید و محتوی فایل آنرا در ریانه خود اجرا نمایید
جهت ملاحظه « نسخه آزمایشی بیقرار ظهور اینجا » را کلیک فرمایید
بیقرار !
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
کی روی ؟ ره ز که پرسی ؟ چه کنی ؟ چون باشی ؟!
عاشقان عیدتان مبارک هدیه ما به شما عزیزان
روی عکس زیر کلیک کنید و محتوی فایل آنرا در ریانه خود اجرا نمایید
جهت ملاحظه « نسخه آزمایشی بیقرار ظهور اینجا » را کلیک فرمایید
احمد! پاشو بیا ...
شهادت باکری به روایت احمد کاظمی
:: شهید حاج احمد کاظمى.
گفتم «تو را خدا، تو را به جان هر کس دوست دارى! هر جوى هست خودت را بیا برسان به ساحل، بیا این طرف!» گفت «پاشو تو بیا، احمد! اگر بیایى، اگر بتوانى بیایى، دیگر براى همیشه پیش هم هستیم.» گفتم «این جا، با این آتش، من نمىتوانم. تو لااقل...» گفت «اگر بدانى این جا چه جاى خوبى شده. احمد. پاشو بیا. بچهها این جا خیلى تنها هستند.»
صداش هنوز توى گوشمست، که مىگفت «پاشو بیا، احمد!»
باز مثل خیبر با هم بودیم. همه چیزمان مشترک بود. هدفهایى که برامان در نظر گرفته بودند در کمترین زمان تصرف شد. ما هم تثبیتش کردیم. تا این که رسیدیم به مرحلهى عبور از دجله و ادامهى عملیات در آن طرف دجله، روى جادهى بصره - العماره.
ساعت هشت صبح بود. صداى درگیرى یگانهاى شمالى به گوشمان مىرسید. به ما ابلاغ کردند از دجله رد شویم. مهدى و بچههاى لشکرش در محلى بودند به اسم کیسهیى. با من تماس گرفت. رفتم پیشش. با هم برنامه ریزى کردیم که کجا باشیم و چطور عمل کنیم.
ماموریت مهدى این بود که برود آن طرف مستقر شود و شد. من در رفت و آمد بودم. نماز ظهرم را پیش مهدى، روى دژ و در چالهى یک بمب، کنار جادهى اتوبان بصره - العماره خواندم، جایى که مهدى بىسیم و تمام زندگىاش را برده بود آن جا و عملیات را از همان جا فرماندهى مىکرد.
ناهار را همان جا خوردم. تا عصر پیشش ماندم. برترى نظامى با ما بود. هنوز فشار زیادى از طرف عراق نبود. از طرفى گزارش دادند عراق دارد از سمت بصره نیرو مىآورد که آن جبهه را تقویت کند. هوا غبارآلود بود. تانکهاشان داشتند خودشان را مىرساندند به خط براى تک به منطقهیى که مهدى تصرف کرده بود.
از قرارگاه تماس گرفتند گفتند سریع برویم براى جلسه. به مهدى گفتم، گفت «بااین وضع نه، من نیایم بهترست».
راست مىگفت. نمىشد بیاید. نیروهاش آن جا بودند. باید مىایستاد مىگفت چى کار کنند. همان لحظه یک گروه را فرستاد بروند روى جادهى آسفالت تا بروند پلى را منهدم کنند که عراقىها قرار بود از آن بگذرند. نیروها جلوتر از مهدى بودند و برترى با ما بود. اگر آن پل منفجر مىشد و راه بسته، هیچ نیرویى نمىتوانست از آن سمت بیاید. هر کدام شان هم که مىماندند این طرف، با وجود هور در دو طرف، مجبور مىشد بیاید طرف ما و یا تسلیم بشود یا هلاک.
از مهدى خداحافظى کردم. پیاده آمدم تا ساحل. سوار قایق شدم. در راه مرتب با مهدى تماس گرفتم فهمیدم نیروهایى که رفتهاند براى انهدام پل شهید شدهاند و قرارست چند نفر بیایند این ور پل و مواد منفجره ببرند... که خودش یک پروژهى چند ساعته بود. آنها هم حتى شهید شدند.
یک نگرانى بزرگ توى دلم ریشه دواند. جلسه ساعت پنج و شش عصر تمام شد. مىخواستم برگردم. بى سیم چى مهدى تماس گرفت گفت مهدى با من کار دارد.
گفتم «وصلش کن!»
مهدى گفت «فشار زیاد شده. خودت را برسان!»
سریع رفتم آن طرف دجله دیدم عراقىها دور تا دور مهدى را محاصره کردهاند. نیروهاى خرازى هم نتوانسته بودند کارى کنند و رانده شده بودند عقب. خیلى از بچهها شهید شده بودند. عراقىها لحظه به لحظه بیشتر مىشدند. مواضع خودشان را پس مىگرفتند. تانکهاى زیادى را آن جا پیاده کرده بودند. آتش تیر مستقیمشان یا آتش دیوانهى خمپارهها، هیچ با آن آتش سبک اولیهشان قابل قیاس نبود. قرار شد من برگردم بروم آن طرف دجله گزارش بدهم، سر و سامانى هم به کارها و تا تاریک نشده برگردم بیایم پیش مهدى.
در راه و هر جا که بودم مرتب تماس مىگرفتم و دلهرهام بیشتر مىشد. مهدى یک بار هم نگفت آتش به نفع ماست. کار به جایى کشید که دیگر نیرو هم نمىتوانست برود آن طرف. یعنى موقعیت ما طورى بود که اگر مىآمدند جلو، از سه طرف راه مان را مىبستند و اگر تا دجله مىآمدند جلوتر مىتوانستند پشت سر ما را هم ببندند و خطرساز بشوند. شاید یک ساعت و یا یک ساعت و نیم بیشتر طول نکشید که مهدى تماس گرفت گفت «مىآیى؟»
گفتم «با سر.»
گفت «زودتر!»
آمدم خودم را رساندم به ساحل دجله دیدم همه چیز متلاشى شده و قایق را آتش زدهاند. با مهدى تماس گرفتم گفتم «چه خبر شده، مهدى؟»
نمىتوانست حرف بزند. وقتى هم زد با همان رمز خودمان زد گفت «این جا آشغال زیادست. نمىتوانم.»
از آن طرف هم از قرارگاه مرتب تماس مىگرفتند مىگفتند«هر طور شده به مهدى بگو بیاید!»
مهدى مىگفت نمىتواند. من اصرار کردم. به قرارگاه هم گفتم. گفتند «پس برو خودت برش دار بیاورش!»
نشد. نتوانستم. وسیله نبود. آتش هم آن قدر زیاد بود که هیچ چارهیى جز اصرار برام نماند.
گفتم «تو را خدا، تو را به جان هر کس دوست دارى! هر جوى هست خودت را بیا برسان به ساحل، بیا این طرف!»
گفت «پاشو تو بیا، احمد! اگر بیایى، اگر بتوانى بیایى، دیگر براى همیشه پیش هم هستیم.»
گفتم «این جا، با این آتش، من نمىتوانم. تو لااقل...»
گفت «اگر بدانى این جا چه جاى خوبى شده. احمد. پاشو بیا. بچهها این جا خیلى تنها هستند.»
فاصلهى ما هفتصد مترى اگر مىشد. راهى نبود. آن محاصره و آن آتش نمىگذاشت من بروم برسم به مهدى و مهدى مرتب مىگفت «پاشو تو بیا، احمد!»
صداش مثل همیشه نبود. احساس کردم زخمى شده. حتى صداى تیرهاى کلاش از توى بى سیم مىآمد. بارها التماسش کردم. بارها تماس گرفتم. تا این که دیگر جواب نداد. بى سیمچىاش گوشى را برداشت گفت «آقا مهدى نمىخواهد، یعنى نمىتواند حرف بزند...»
ارتباط قطع شد. تماس گرفتم، باز هم و باز هم و نشد. زمین خوب به عراقىها سرعت عمل داده بود و مىآمدند جلو و من هیچ کارى نمىتوانستم بکنم، جز این که باز تماس بگیرم. به خودم مىگفتم چرا نرفتم و اگر رفته بودم، یا مىماندم یا باهم برمى گشتیم مىآمدیم. بى سیم مهدى دیگر جواب نداد. آتش عراق آن قدر آمد پیش، که رسید به ساحل و تمام آن جا اشغال شد. یعنى راهى هم که باید مهدى از آن مىگذشت رفت زیر دید مستقیم عراقىها. مجبور شدیم برویم در امزادهیى در آن حوالى پناه بگیریم. از آن جا با مهدى تماس بىجواب گرفتم. یکى از بچهها گفت دیده که مهدى را آوردهاند کنار ساحل و سوار قایق کردهاند. هنوز هیچ چیز معلوم نبود. انتظار داشتیم شب بشود و مهدى از تاریکى شب استفاده کند بیاید. نیامد. فرکانس بى سیمش آن شب و فردا هنوز فعال بود، هنوز دست عراقىها نیفتاده بود. همان شب آتش سنگینى ریخته شد طرف جایى که ما بودیم. به خودمان گفتیم «یعنى مهدى مىتواند از سد این آتش بگذرد؟»
فردا و پس فردا را هم منتظر ماندیم. به خودمان وعده دادیم الان ست که مهدى شنا کند بیاید، خستهى خسته، و حتما خندان.
براى من تلخ بود مطمئن باشم مهدى نمىتوان از محاصرهى عراقىها جان سالم به در ببرد. مىدانستم حتما به خاطر نیروهاش، زخمىها و شهیدهاش، آن جا مانده، تا اگر راهى بود و توانست، یا با هم بیایند یا با هم شهید شوند. مىدانستم مهدى کسى نیست که به خودش و بقیه اجازه بدهد دست شان را جلو دشمن بالا ببرند و تسلیم شوند مىدانستم تا آخرین لحظه و تا آخرین نفر خواهند جنگید. مىدانستم مهدى فرماندهى تاکتیکىست و اگر وقت داشته باشد حتما موضعش را عوض مىکند. مىدانستم مهدى دنبال راه نجات همه بوده اگر مانده. مىدانستم اگر به من گفت آن جا جاى خوبىست خواسته عمق فاجعه را به من بفهماند بگوید اگر آمدنى هستم بیایم. که کاش مىرفتم و از زبان بچهها نمىشنیدم چطور تیر خورده. با آن چشمهاى همیشه خسته و با آن نگاه همیشه جستجوگر و با آن آرامش همیشگى. این خستگى را از شب قبل از رفتنش یادم هست که هیچ کداممان روى پاهامان بند نبودیم. چون خاکریز یک گوشه از خطمان وصل نشده بود. هر کس را که مىفرستادیم شهید مىشد.
عصر بود گمانم، یا شب حتما، که با مهدى قرار گذاشتیم یکى را پیدا کنیم برود خاکریز را وصل کند. قرار شد استراحت کنیم، تا بعد ببینیم چى کار مىشود کرد. سنگرمان یک سنگر عراقى بود. بچهها با چند تا پتو قابل تحملش کرده بودند. چشمهام سنگین شد و خوابم برد. مهدى هم نمىتوانست بیدار بماند. یک نفر آمد کارمان داشت. به مهدى گفتن بخوابد. خودم رفتم ببینم او چى مىگوید. مهدى خوابید. من آمدم از سنگر بیرون و نشسته بودم. بچهها آمدند گفتند با مهدى کار دارند و پیداش نمىکنند.
گفتند «کجاست؟»
گفتم «خواب ست. همین جا.»
رفتند سنگر را گشتند. نبود.
گفتم «مگر مىشود؟»
خودم هم رفتم دیدم. نبود. تا این که تماس گرفت.
گفتم «مرد حسابى! کجا گذاشتهاى رفتهاى بى خبر؟ ما که زهرهمان ترکید.»
گفت «همین جام. توى خط.»
گفتم «آن جا چرا؟»
جوابم را مىدانستم. مىدانستم حتما رفته یکى از یولدوزرها را برداشته و آن خاکریز را... گفتم «مىخواهى من هم بیایم؟»
گفت «لازم نیست. تمام شد.»
زیر آن آتشى که هر کس را مىفرستادیم شهید مىشد، مهدى رفت آن خاکریز را وصل کرد و یک بار دیگر به من فهماند که مىشود از آتش نترسید و حتى وسط آتش سر بالا گرفت. فکر کنم بله، توى همین عملیات بدر بود که یادم داد چطور به دل آتش بزنم. هر دو سوار موتور بودیم. من جلو و او عقب. آتش آن قدر وحشى بود که در یک لحظه به مهدى گفتم «الان ست که نور بالا بزنیم.»
توقف کردم تا جهت آتش را تشخیص بدهم و کمى هم از... که مهدى گفت «نایست! برو! سریع!»
دو طرف مان آب بود. لحظه به لحظه گلوله مىخورد کنارمان و من مىرفتم، با سرعت و سر خمیده، و در آینهى موتورم مىدیدم که مهدى چطور صاف نشسته و حتى یک لحظه هم به خودش اجازه نداده نگران چیزى باشد. آرام آرام سرم را بالا گرفتم و همقد مهدى شدم. احساس مىکردم اگر هم شهید شوم، آن هم آن جا و کنار مهدى و سوار آن موتور، جور خوبى شهید خواهم شد و از این احساس شیرین، در آن حلقهى آتش و آب، فقط مىخندیدم.
منبع: «به مجنون گفتم زنده بمان» کتاب مهدی باکری، انتشارات روایت فتح.
احمد! پاشو بیا ...
شهادت باکری به روایت احمد کاظمی
:: شهید حاج احمد کاظمى.
گفتم «تو را خدا، تو را به جان هر کس دوست دارى! هر جوى هست خودت را بیا برسان به ساحل، بیا این طرف!» گفت «پاشو تو بیا، احمد! اگر بیایى، اگر بتوانى بیایى، دیگر براى همیشه پیش هم هستیم.» گفتم «این جا، با این آتش، من نمىتوانم. تو لااقل...» گفت «اگر بدانى این جا چه جاى خوبى شده. احمد. پاشو بیا. بچهها این جا خیلى تنها هستند.»
صداش هنوز توى گوشمست، که مىگفت «پاشو بیا، احمد!»
باز مثل خیبر با هم بودیم. همه چیزمان مشترک بود. هدفهایى که برامان در نظر گرفته بودند در کمترین زمان تصرف شد. ما هم تثبیتش کردیم. تا این که رسیدیم به مرحلهى عبور از دجله و ادامهى عملیات در آن طرف دجله، روى جادهى بصره - العماره.
ساعت هشت صبح بود. صداى درگیرى یگانهاى شمالى به گوشمان مىرسید. به ما ابلاغ کردند از دجله رد شویم. مهدى و بچههاى لشکرش در محلى بودند به اسم کیسهیى. با من تماس گرفت. رفتم پیشش. با هم برنامه ریزى کردیم که کجا باشیم و چطور عمل کنیم.
ماموریت مهدى این بود که برود آن طرف مستقر شود و شد. من در رفت و آمد بودم. نماز ظهرم را پیش مهدى، روى دژ و در چالهى یک بمب، کنار جادهى اتوبان بصره - العماره خواندم، جایى که مهدى بىسیم و تمام زندگىاش را برده بود آن جا و عملیات را از همان جا فرماندهى مىکرد.
ناهار را همان جا خوردم. تا عصر پیشش ماندم. برترى نظامى با ما بود. هنوز فشار زیادى از طرف عراق نبود. از طرفى گزارش دادند عراق دارد از سمت بصره نیرو مىآورد که آن جبهه را تقویت کند. هوا غبارآلود بود. تانکهاشان داشتند خودشان را مىرساندند به خط براى تک به منطقهیى که مهدى تصرف کرده بود.
از قرارگاه تماس گرفتند گفتند سریع برویم براى جلسه. به مهدى گفتم، گفت «بااین وضع نه، من نیایم بهترست».
راست مىگفت. نمىشد بیاید. نیروهاش آن جا بودند. باید مىایستاد مىگفت چى کار کنند. همان لحظه یک گروه را فرستاد بروند روى جادهى آسفالت تا بروند پلى را منهدم کنند که عراقىها قرار بود از آن بگذرند. نیروها جلوتر از مهدى بودند و برترى با ما بود. اگر آن پل منفجر مىشد و راه بسته، هیچ نیرویى نمىتوانست از آن سمت بیاید. هر کدام شان هم که مىماندند این طرف، با وجود هور در دو طرف، مجبور مىشد بیاید طرف ما و یا تسلیم بشود یا هلاک.
از مهدى خداحافظى کردم. پیاده آمدم تا ساحل. سوار قایق شدم. در راه مرتب با مهدى تماس گرفتم فهمیدم نیروهایى که رفتهاند براى انهدام پل شهید شدهاند و قرارست چند نفر بیایند این ور پل و مواد منفجره ببرند... که خودش یک پروژهى چند ساعته بود. آنها هم حتى شهید شدند.
یک نگرانى بزرگ توى دلم ریشه دواند. جلسه ساعت پنج و شش عصر تمام شد. مىخواستم برگردم. بى سیم چى مهدى تماس گرفت گفت مهدى با من کار دارد.
گفتم «وصلش کن!»
مهدى گفت «فشار زیاد شده. خودت را برسان!»
سریع رفتم آن طرف دجله دیدم عراقىها دور تا دور مهدى را محاصره کردهاند. نیروهاى خرازى هم نتوانسته بودند کارى کنند و رانده شده بودند عقب. خیلى از بچهها شهید شده بودند. عراقىها لحظه به لحظه بیشتر مىشدند. مواضع خودشان را پس مىگرفتند. تانکهاى زیادى را آن جا پیاده کرده بودند. آتش تیر مستقیمشان یا آتش دیوانهى خمپارهها، هیچ با آن آتش سبک اولیهشان قابل قیاس نبود. قرار شد من برگردم بروم آن طرف دجله گزارش بدهم، سر و سامانى هم به کارها و تا تاریک نشده برگردم بیایم پیش مهدى.
در راه و هر جا که بودم مرتب تماس مىگرفتم و دلهرهام بیشتر مىشد. مهدى یک بار هم نگفت آتش به نفع ماست. کار به جایى کشید که دیگر نیرو هم نمىتوانست برود آن طرف. یعنى موقعیت ما طورى بود که اگر مىآمدند جلو، از سه طرف راه مان را مىبستند و اگر تا دجله مىآمدند جلوتر مىتوانستند پشت سر ما را هم ببندند و خطرساز بشوند. شاید یک ساعت و یا یک ساعت و نیم بیشتر طول نکشید که مهدى تماس گرفت گفت «مىآیى؟»
گفتم «با سر.»
گفت «زودتر!»
آمدم خودم را رساندم به ساحل دجله دیدم همه چیز متلاشى شده و قایق را آتش زدهاند. با مهدى تماس گرفتم گفتم «چه خبر شده، مهدى؟»
نمىتوانست حرف بزند. وقتى هم زد با همان رمز خودمان زد گفت «این جا آشغال زیادست. نمىتوانم.»
از آن طرف هم از قرارگاه مرتب تماس مىگرفتند مىگفتند«هر طور شده به مهدى بگو بیاید!»
مهدى مىگفت نمىتواند. من اصرار کردم. به قرارگاه هم گفتم. گفتند «پس برو خودت برش دار بیاورش!»
نشد. نتوانستم. وسیله نبود. آتش هم آن قدر زیاد بود که هیچ چارهیى جز اصرار برام نماند.
گفتم «تو را خدا، تو را به جان هر کس دوست دارى! هر جوى هست خودت را بیا برسان به ساحل، بیا این طرف!»
گفت «پاشو تو بیا، احمد! اگر بیایى، اگر بتوانى بیایى، دیگر براى همیشه پیش هم هستیم.»
گفتم «این جا، با این آتش، من نمىتوانم. تو لااقل...»
گفت «اگر بدانى این جا چه جاى خوبى شده. احمد. پاشو بیا. بچهها این جا خیلى تنها هستند.»
فاصلهى ما هفتصد مترى اگر مىشد. راهى نبود. آن محاصره و آن آتش نمىگذاشت من بروم برسم به مهدى و مهدى مرتب مىگفت «پاشو تو بیا، احمد!»
صداش مثل همیشه نبود. احساس کردم زخمى شده. حتى صداى تیرهاى کلاش از توى بى سیم مىآمد. بارها التماسش کردم. بارها تماس گرفتم. تا این که دیگر جواب نداد. بى سیمچىاش گوشى را برداشت گفت «آقا مهدى نمىخواهد، یعنى نمىتواند حرف بزند...»
ارتباط قطع شد. تماس گرفتم، باز هم و باز هم و نشد. زمین خوب به عراقىها سرعت عمل داده بود و مىآمدند جلو و من هیچ کارى نمىتوانستم بکنم، جز این که باز تماس بگیرم. به خودم مىگفتم چرا نرفتم و اگر رفته بودم، یا مىماندم یا باهم برمى گشتیم مىآمدیم. بى سیم مهدى دیگر جواب نداد. آتش عراق آن قدر آمد پیش، که رسید به ساحل و تمام آن جا اشغال شد. یعنى راهى هم که باید مهدى از آن مىگذشت رفت زیر دید مستقیم عراقىها. مجبور شدیم برویم در امزادهیى در آن حوالى پناه بگیریم. از آن جا با مهدى تماس بىجواب گرفتم. یکى از بچهها گفت دیده که مهدى را آوردهاند کنار ساحل و سوار قایق کردهاند. هنوز هیچ چیز معلوم نبود. انتظار داشتیم شب بشود و مهدى از تاریکى شب استفاده کند بیاید. نیامد. فرکانس بى سیمش آن شب و فردا هنوز فعال بود، هنوز دست عراقىها نیفتاده بود. همان شب آتش سنگینى ریخته شد طرف جایى که ما بودیم. به خودمان گفتیم «یعنى مهدى مىتواند از سد این آتش بگذرد؟»
فردا و پس فردا را هم منتظر ماندیم. به خودمان وعده دادیم الان ست که مهدى شنا کند بیاید، خستهى خسته، و حتما خندان.
براى من تلخ بود مطمئن باشم مهدى نمىتوان از محاصرهى عراقىها جان سالم به در ببرد. مىدانستم حتما به خاطر نیروهاش، زخمىها و شهیدهاش، آن جا مانده، تا اگر راهى بود و توانست، یا با هم بیایند یا با هم شهید شوند. مىدانستم مهدى کسى نیست که به خودش و بقیه اجازه بدهد دست شان را جلو دشمن بالا ببرند و تسلیم شوند مىدانستم تا آخرین لحظه و تا آخرین نفر خواهند جنگید. مىدانستم مهدى فرماندهى تاکتیکىست و اگر وقت داشته باشد حتما موضعش را عوض مىکند. مىدانستم مهدى دنبال راه نجات همه بوده اگر مانده. مىدانستم اگر به من گفت آن جا جاى خوبىست خواسته عمق فاجعه را به من بفهماند بگوید اگر آمدنى هستم بیایم. که کاش مىرفتم و از زبان بچهها نمىشنیدم چطور تیر خورده. با آن چشمهاى همیشه خسته و با آن نگاه همیشه جستجوگر و با آن آرامش همیشگى. این خستگى را از شب قبل از رفتنش یادم هست که هیچ کداممان روى پاهامان بند نبودیم. چون خاکریز یک گوشه از خطمان وصل نشده بود. هر کس را که مىفرستادیم شهید مىشد.
عصر بود گمانم، یا شب حتما، که با مهدى قرار گذاشتیم یکى را پیدا کنیم برود خاکریز را وصل کند. قرار شد استراحت کنیم، تا بعد ببینیم چى کار مىشود کرد. سنگرمان یک سنگر عراقى بود. بچهها با چند تا پتو قابل تحملش کرده بودند. چشمهام سنگین شد و خوابم برد. مهدى هم نمىتوانست بیدار بماند. یک نفر آمد کارمان داشت. به مهدى گفتن بخوابد. خودم رفتم ببینم او چى مىگوید. مهدى خوابید. من آمدم از سنگر بیرون و نشسته بودم. بچهها آمدند گفتند با مهدى کار دارند و پیداش نمىکنند.
گفتند «کجاست؟»
گفتم «خواب ست. همین جا.»
رفتند سنگر را گشتند. نبود.
گفتم «مگر مىشود؟»
خودم هم رفتم دیدم. نبود. تا این که تماس گرفت.
گفتم «مرد حسابى! کجا گذاشتهاى رفتهاى بى خبر؟ ما که زهرهمان ترکید.»
گفت «همین جام. توى خط.»
گفتم «آن جا چرا؟»
جوابم را مىدانستم. مىدانستم حتما رفته یکى از یولدوزرها را برداشته و آن خاکریز را... گفتم «مىخواهى من هم بیایم؟»
گفت «لازم نیست. تمام شد.»
زیر آن آتشى که هر کس را مىفرستادیم شهید مىشد، مهدى رفت آن خاکریز را وصل کرد و یک بار دیگر به من فهماند که مىشود از آتش نترسید و حتى وسط آتش سر بالا گرفت. فکر کنم بله، توى همین عملیات بدر بود که یادم داد چطور به دل آتش بزنم. هر دو سوار موتور بودیم. من جلو و او عقب. آتش آن قدر وحشى بود که در یک لحظه به مهدى گفتم «الان ست که نور بالا بزنیم.»
توقف کردم تا جهت آتش را تشخیص بدهم و کمى هم از... که مهدى گفت «نایست! برو! سریع!»
دو طرف مان آب بود. لحظه به لحظه گلوله مىخورد کنارمان و من مىرفتم، با سرعت و سر خمیده، و در آینهى موتورم مىدیدم که مهدى چطور صاف نشسته و حتى یک لحظه هم به خودش اجازه نداده نگران چیزى باشد. آرام آرام سرم را بالا گرفتم و همقد مهدى شدم. احساس مىکردم اگر هم شهید شوم، آن هم آن جا و کنار مهدى و سوار آن موتور، جور خوبى شهید خواهم شد و از این احساس شیرین، در آن حلقهى آتش و آب، فقط مىخندیدم.
منبع: «به مجنون گفتم زنده بمان» کتاب مهدی باکری، انتشارات روایت فتح.
احمد! پاشو بیا ...
شهادت باکری به روایت احمد کاظمی
:: شهید حاج احمد کاظمى.
گفتم «تو را خدا، تو را به جان هر کس دوست دارى! هر جوى هست خودت را بیا برسان به ساحل، بیا این طرف!» گفت «پاشو تو بیا، احمد! اگر بیایى، اگر بتوانى بیایى، دیگر براى همیشه پیش هم هستیم.» گفتم «این جا، با این آتش، من نمىتوانم. تو لااقل...» گفت «اگر بدانى این جا چه جاى خوبى شده. احمد. پاشو بیا. بچهها این جا خیلى تنها هستند.»
صداش هنوز توى گوشمست، که مىگفت «پاشو بیا، احمد!»
باز مثل خیبر با هم بودیم. همه چیزمان مشترک بود. هدفهایى که برامان در نظر گرفته بودند در کمترین زمان تصرف شد. ما هم تثبیتش کردیم. تا این که رسیدیم به مرحلهى عبور از دجله و ادامهى عملیات در آن طرف دجله، روى جادهى بصره - العماره.
ساعت هشت صبح بود. صداى درگیرى یگانهاى شمالى به گوشمان مىرسید. به ما ابلاغ کردند از دجله رد شویم. مهدى و بچههاى لشکرش در محلى بودند به اسم کیسهیى. با من تماس گرفت. رفتم پیشش. با هم برنامه ریزى کردیم که کجا باشیم و چطور عمل کنیم.
ماموریت مهدى این بود که برود آن طرف مستقر شود و شد. من در رفت و آمد بودم. نماز ظهرم را پیش مهدى، روى دژ و در چالهى یک بمب، کنار جادهى اتوبان بصره - العماره خواندم، جایى که مهدى بىسیم و تمام زندگىاش را برده بود آن جا و عملیات را از همان جا فرماندهى مىکرد.
ناهار را همان جا خوردم. تا عصر پیشش ماندم. برترى نظامى با ما بود. هنوز فشار زیادى از طرف عراق نبود. از طرفى گزارش دادند عراق دارد از سمت بصره نیرو مىآورد که آن جبهه را تقویت کند. هوا غبارآلود بود. تانکهاشان داشتند خودشان را مىرساندند به خط براى تک به منطقهیى که مهدى تصرف کرده بود.
از قرارگاه تماس گرفتند گفتند سریع برویم براى جلسه. به مهدى گفتم، گفت «بااین وضع نه، من نیایم بهترست».
راست مىگفت. نمىشد بیاید. نیروهاش آن جا بودند. باید مىایستاد مىگفت چى کار کنند. همان لحظه یک گروه را فرستاد بروند روى جادهى آسفالت تا بروند پلى را منهدم کنند که عراقىها قرار بود از آن بگذرند. نیروها جلوتر از مهدى بودند و برترى با ما بود. اگر آن پل منفجر مىشد و راه بسته، هیچ نیرویى نمىتوانست از آن سمت بیاید. هر کدام شان هم که مىماندند این طرف، با وجود هور در دو طرف، مجبور مىشد بیاید طرف ما و یا تسلیم بشود یا هلاک.
از مهدى خداحافظى کردم. پیاده آمدم تا ساحل. سوار قایق شدم. در راه مرتب با مهدى تماس گرفتم فهمیدم نیروهایى که رفتهاند براى انهدام پل شهید شدهاند و قرارست چند نفر بیایند این ور پل و مواد منفجره ببرند... که خودش یک پروژهى چند ساعته بود. آنها هم حتى شهید شدند.
یک نگرانى بزرگ توى دلم ریشه دواند. جلسه ساعت پنج و شش عصر تمام شد. مىخواستم برگردم. بى سیم چى مهدى تماس گرفت گفت مهدى با من کار دارد.
گفتم «وصلش کن!»
مهدى گفت «فشار زیاد شده. خودت را برسان!»
سریع رفتم آن طرف دجله دیدم عراقىها دور تا دور مهدى را محاصره کردهاند. نیروهاى خرازى هم نتوانسته بودند کارى کنند و رانده شده بودند عقب. خیلى از بچهها شهید شده بودند. عراقىها لحظه به لحظه بیشتر مىشدند. مواضع خودشان را پس مىگرفتند. تانکهاى زیادى را آن جا پیاده کرده بودند. آتش تیر مستقیمشان یا آتش دیوانهى خمپارهها، هیچ با آن آتش سبک اولیهشان قابل قیاس نبود. قرار شد من برگردم بروم آن طرف دجله گزارش بدهم، سر و سامانى هم به کارها و تا تاریک نشده برگردم بیایم پیش مهدى.
در راه و هر جا که بودم مرتب تماس مىگرفتم و دلهرهام بیشتر مىشد. مهدى یک بار هم نگفت آتش به نفع ماست. کار به جایى کشید که دیگر نیرو هم نمىتوانست برود آن طرف. یعنى موقعیت ما طورى بود که اگر مىآمدند جلو، از سه طرف راه مان را مىبستند و اگر تا دجله مىآمدند جلوتر مىتوانستند پشت سر ما را هم ببندند و خطرساز بشوند. شاید یک ساعت و یا یک ساعت و نیم بیشتر طول نکشید که مهدى تماس گرفت گفت «مىآیى؟»
گفتم «با سر.»
گفت «زودتر!»
آمدم خودم را رساندم به ساحل دجله دیدم همه چیز متلاشى شده و قایق را آتش زدهاند. با مهدى تماس گرفتم گفتم «چه خبر شده، مهدى؟»
نمىتوانست حرف بزند. وقتى هم زد با همان رمز خودمان زد گفت «این جا آشغال زیادست. نمىتوانم.»
از آن طرف هم از قرارگاه مرتب تماس مىگرفتند مىگفتند«هر طور شده به مهدى بگو بیاید!»
مهدى مىگفت نمىتواند. من اصرار کردم. به قرارگاه هم گفتم. گفتند «پس برو خودت برش دار بیاورش!»
نشد. نتوانستم. وسیله نبود. آتش هم آن قدر زیاد بود که هیچ چارهیى جز اصرار برام نماند.
گفتم «تو را خدا، تو را به جان هر کس دوست دارى! هر جوى هست خودت را بیا برسان به ساحل، بیا این طرف!»
گفت «پاشو تو بیا، احمد! اگر بیایى، اگر بتوانى بیایى، دیگر براى همیشه پیش هم هستیم.»
گفتم «این جا، با این آتش، من نمىتوانم. تو لااقل...»
گفت «اگر بدانى این جا چه جاى خوبى شده. احمد. پاشو بیا. بچهها این جا خیلى تنها هستند.»
فاصلهى ما هفتصد مترى اگر مىشد. راهى نبود. آن محاصره و آن آتش نمىگذاشت من بروم برسم به مهدى و مهدى مرتب مىگفت «پاشو تو بیا، احمد!»
صداش مثل همیشه نبود. احساس کردم زخمى شده. حتى صداى تیرهاى کلاش از توى بى سیم مىآمد. بارها التماسش کردم. بارها تماس گرفتم. تا این که دیگر جواب نداد. بى سیمچىاش گوشى را برداشت گفت «آقا مهدى نمىخواهد، یعنى نمىتواند حرف بزند...»
ارتباط قطع شد. تماس گرفتم، باز هم و باز هم و نشد. زمین خوب به عراقىها سرعت عمل داده بود و مىآمدند جلو و من هیچ کارى نمىتوانستم بکنم، جز این که باز تماس بگیرم. به خودم مىگفتم چرا نرفتم و اگر رفته بودم، یا مىماندم یا باهم برمى گشتیم مىآمدیم. بى سیم مهدى دیگر جواب نداد. آتش عراق آن قدر آمد پیش، که رسید به ساحل و تمام آن جا اشغال شد. یعنى راهى هم که باید مهدى از آن مىگذشت رفت زیر دید مستقیم عراقىها. مجبور شدیم برویم در امزادهیى در آن حوالى پناه بگیریم. از آن جا با مهدى تماس بىجواب گرفتم. یکى از بچهها گفت دیده که مهدى را آوردهاند کنار ساحل و سوار قایق کردهاند. هنوز هیچ چیز معلوم نبود. انتظار داشتیم شب بشود و مهدى از تاریکى شب استفاده کند بیاید. نیامد. فرکانس بى سیمش آن شب و فردا هنوز فعال بود، هنوز دست عراقىها نیفتاده بود. همان شب آتش سنگینى ریخته شد طرف جایى که ما بودیم. به خودمان گفتیم «یعنى مهدى مىتواند از سد این آتش بگذرد؟»
فردا و پس فردا را هم منتظر ماندیم. به خودمان وعده دادیم الان ست که مهدى شنا کند بیاید، خستهى خسته، و حتما خندان.
براى من تلخ بود مطمئن باشم مهدى نمىتوان از محاصرهى عراقىها جان سالم به در ببرد. مىدانستم حتما به خاطر نیروهاش، زخمىها و شهیدهاش، آن جا مانده، تا اگر راهى بود و توانست، یا با هم بیایند یا با هم شهید شوند. مىدانستم مهدى کسى نیست که به خودش و بقیه اجازه بدهد دست شان را جلو دشمن بالا ببرند و تسلیم شوند مىدانستم تا آخرین لحظه و تا آخرین نفر خواهند جنگید. مىدانستم مهدى فرماندهى تاکتیکىست و اگر وقت داشته باشد حتما موضعش را عوض مىکند. مىدانستم مهدى دنبال راه نجات همه بوده اگر مانده. مىدانستم اگر به من گفت آن جا جاى خوبىست خواسته عمق فاجعه را به من بفهماند بگوید اگر آمدنى هستم بیایم. که کاش مىرفتم و از زبان بچهها نمىشنیدم چطور تیر خورده. با آن چشمهاى همیشه خسته و با آن نگاه همیشه جستجوگر و با آن آرامش همیشگى. این خستگى را از شب قبل از رفتنش یادم هست که هیچ کداممان روى پاهامان بند نبودیم. چون خاکریز یک گوشه از خطمان وصل نشده بود. هر کس را که مىفرستادیم شهید مىشد.
عصر بود گمانم، یا شب حتما، که با مهدى قرار گذاشتیم یکى را پیدا کنیم برود خاکریز را وصل کند. قرار شد استراحت کنیم، تا بعد ببینیم چى کار مىشود کرد. سنگرمان یک سنگر عراقى بود. بچهها با چند تا پتو قابل تحملش کرده بودند. چشمهام سنگین شد و خوابم برد. مهدى هم نمىتوانست بیدار بماند. یک نفر آمد کارمان داشت. به مهدى گفتن بخوابد. خودم رفتم ببینم او چى مىگوید. مهدى خوابید. من آمدم از سنگر بیرون و نشسته بودم. بچهها آمدند گفتند با مهدى کار دارند و پیداش نمىکنند.
گفتند «کجاست؟»
گفتم «خواب ست. همین جا.»
رفتند سنگر را گشتند. نبود.
گفتم «مگر مىشود؟»
خودم هم رفتم دیدم. نبود. تا این که تماس گرفت.
گفتم «مرد حسابى! کجا گذاشتهاى رفتهاى بى خبر؟ ما که زهرهمان ترکید.»
گفت «همین جام. توى خط.»
گفتم «آن جا چرا؟»
جوابم را مىدانستم. مىدانستم حتما رفته یکى از یولدوزرها را برداشته و آن خاکریز را... گفتم «مىخواهى من هم بیایم؟»
گفت «لازم نیست. تمام شد.»
زیر آن آتشى که هر کس را مىفرستادیم شهید مىشد، مهدى رفت آن خاکریز را وصل کرد و یک بار دیگر به من فهماند که مىشود از آتش نترسید و حتى وسط آتش سر بالا گرفت. فکر کنم بله، توى همین عملیات بدر بود که یادم داد چطور به دل آتش بزنم. هر دو سوار موتور بودیم. من جلو و او عقب. آتش آن قدر وحشى بود که در یک لحظه به مهدى گفتم «الان ست که نور بالا بزنیم.»
توقف کردم تا جهت آتش را تشخیص بدهم و کمى هم از... که مهدى گفت «نایست! برو! سریع!»
دو طرف مان آب بود. لحظه به لحظه گلوله مىخورد کنارمان و من مىرفتم، با سرعت و سر خمیده، و در آینهى موتورم مىدیدم که مهدى چطور صاف نشسته و حتى یک لحظه هم به خودش اجازه نداده نگران چیزى باشد. آرام آرام سرم را بالا گرفتم و همقد مهدى شدم. احساس مىکردم اگر هم شهید شوم، آن هم آن جا و کنار مهدى و سوار آن موتور، جور خوبى شهید خواهم شد و از این احساس شیرین، در آن حلقهى آتش و آب، فقط مىخندیدم.
منبع: «به مجنون گفتم زنده بمان» کتاب مهدی باکری، انتشارات روایت فتح.
هنگامی که حضرت قائم (عج) قیام کنند، جهان دگرگون خواهد شد، و از مسیر این دگرگونی و تحوّل آثار و نتایجی باقی خواهد ماند که ثمره ی دلنشین آن کام همگان را شیرین خواهد کرد.
از جمله ثمرات آن، می توان به این موارد اشاره کرد:
1- جهان بافروغ جمال آرایش منوّر گردد.
2- ثروت به طور مساوی تقسیم شود.
3- جهان در آسایش و آرامش بی نظیر قرار گیرد.
4- امّت اسلامی مجد و عظمت فوق العادّه ای پیدا کند.
5- همه ی بدعتهای جاهلی ریشه کن شود.
6- حسد و حیله از بین برود.
7- همه بی نیاز شوند و از پذیرش پول امتناع کنند.
8- همه ی شیعیان جهان از اقطار و اکناف جهان در اطراف شمع وجودش گرد آیند.
9- هر حقّی به صاحب حق بر گردد.
10- در روی زمین ویرانه ای نمی ماند جز اینکه آباد گردد و ... (برای آگاهی بیشتر ر.ک به مقدّمه ی کتاب «او خواهد آمد»)
نام یکی از پسران حضرت صاحب الامر (عج)، «ابراهیم» است.
ک اقامتگاه قائم (عج) در غیبت کبری
«ابواسحاق، ابراهیم بن صالح انماطی کوفی اسدی» از اصحاب حضرت موسی بن جعفر علیه السلام است. او پیش از تولّد حضرت قائم علیه السلام کتابی درباره ی «غیبت» نوشته و «ابن قولویه» آن را با یک واسطه از مؤلّف نقل کرده است. («فهرست» شیخ طوسی، ص 75)
از جمله کسانی که به ملاقات با امام قائم (عج) نائل شده، «ابراهیم بن محمّد تبریزی» است. وی آن حضرت را، هنگام نماز خواندن بر بدن شریف پدر بزرگوارش، امام حسن عسکری علیه السلام دیده است. («بحارالانوار»، ج 52، ص 6)
«ابراهیم بن محمّد همدانی» از سوی حضرت ولی عصر (عج) با واسطه، نیابت داشته است و بدون اینکه از آن حضرت، درباره ی او سؤالی شود، توقیعی در و ثاقت و مورد اطمینان بودن او صادر شده است.
«ابراهیم بن محمّد» چهل مرتبه به حج مشرّف شده است. وی همچنین با امام رضا علیه السلام و امام جواد علیه السلام و امام حسن عسکری علیه السلام هم عصر بوده است. («جامع الرواة»، ج 1، ص 33)
«ابراهیم بن محمّد بن فارس نیشابوری» از ملاقات کنندگان حضرت حجّت (عج) در پنج سال نخست زندگی ایشان، در زمان حیات امام حسن عسکری علیه السلام بوده است. («منتخت الاثر»، ص 354)
در روایات اسلامی وارد شده، از خصایص حضرت قائم (عج) این است که، خداوند تبارک و تعالی برای آن حضرت ابری مخصوص ذخیره کرده که در آن رعد و برق است و ایشان بر آن سوار شده و در راههای هفت آسمان و هفت زمین سِیْر می کنند. («منتهی الآمال»، باب 14، فصل 2، ویژگی 32)
«اَبْدال» جمع «بَدَل» یا «بَدیل» است و عدّه ای معلوم از صُلَحا و خاصّان خدا که گویند هیچگاه زمین از آنان خالی نباشد و جهان به خاطر آنان برپاست و هرگاه، یکی از آنان بمیرد خدا تعالی دیگری را به جای او برانگیزد، تا آن شمار که به قولی هفت و به قولی هفتاد است، همواره کامل ماند. («فرهنگ فارسی معین»؛ ج 1، ص 120)
در روایات آمده است که اینها از یاران حضرت مهدی (عج) در شام هستند و هنگام خروج و ظهور آن حضرت، خود را به مکّه می رسانند و با آن حضرت بیعت می کنند. (المجالس السنیه، ج 5، ص 699)
همچنین شخصی از امام رضا علیه السلام در مورد «اَبْدال» پرسید، آن حضرت فرمود: «اَبْدال اوصیاء پیامبران هستند». (سفینة البحار (ماده ی بدل))
«علی بن حسین بن موسی بن بابویه» معروف به «ابن بابویه»، پدر بزرگوار شیخ صدوق، فقیه و پیشوای مردم قم بوده است. به گفته ی ابن ندیم، وی 200 جلد کتاب نوشت و در سال 329 هـ . ق رحلت کرد.
وی از کسانی است که، توقیعاتی به خطّ شریف حضرت قائم (عج) برای او ارسال شده است. («حضرت مهدی (عج) فروغ تابان ولایت»، ص 275)
هیچ کس از سنّی و شیعه، منکر این نیست که موضوع حضرت مهدی (عج) موضوعی است که پیامبر از آن خبر داده و اوست که پرچم اسلام را در روی کره ی زمین افراشته می کند و عدالت، سرتاسر جهان را فرا می گیرد.
تنها «ابن خلدون» («ابوزید عبدالرحمن بن محمّد» معروف به «ابن خلدون» از بزرگان و حکما و مورّخان معروف (متولد 732 هـ .ق در تونس و متوّفی 806 یا 808 هـ .ق) است. کتاب تاریخ او موسوم به کتاب «العبر و دیوان المبتداء و الخبر فی ایام العرب و العجم و البربر» معروف است. (فرهنگ فارسی معین، ج 5، ص 83)) است که در مقدّمه ی تاریخ خود، احادیث مربوط به امام زمان (عج) را با حدیث بی اساس و مجعولی که می گوید:
«لامَهْدی اِلاّ عیسی بْنِ مَرْیَم
: مهدی جز حضرت عیسی بن مریم نیست».
مورد ایراد قرار می دهد.
چون در عصر «ابن خلدون» نظر به شرایط خاصّی که در جهان اسلام پیش آمده و تب مهدی پرستی بالا گرفته بود، افراد فرصت طلب برای پیشبرد اهداف خود از عنوان مهدی موعود استفاده می کردند. لذا «ابن خلدون» به خاطر سوء استفاده از این حقیقت، به خود عقیده نیز، بی اعتقاد شده و در صحّت احادیث شبهه کرده است.
او فصلی از کتاب خود، بالغ بر 20 صفحه را به بحث درباره ی مهدویّت و انتظار مردم درباره ی منجی موعود، اختصاص داده است. وی به نقل و نقد احادیث سی و شش گانه ای که بزرگان علم و حدیث آنها را درباره ی ظهور حضرت مهدی (عج) یادآور شده اند، پرداخته است. البتّه او به شهرت این احادیث اعتراف کرده است و انگیزه ی مخالفت او، با این احادیث تعصّبهای خاصّ مذهبی و پاره ای از مصلحت اندیشیهای بی دلیل است.
برخی گفته اند؛ تحلیل سیاسی از مقدّمه ی او گویای این است که انکار او جنبه ی سیاسی دارد، زیرا در برابر فاطمیین که ادّعای مهدویّت کرده بودند، او هم انکار مهدویّت نموده است. امّا بزرگان، پیشوایان و دانشمندان اسلام گفتار او را ردّ کرده اند. بخصوص «ابن عبدالمؤمن» که کتاب ویژه ای نوشته و سی سال قبل در شرق و غرب انتشار یافته است. («آخرین امید»، ص 198، 203 و 229 – زندگانی 14 معصوم (ع)، ص 175)
هنگامی که حضرت قائم (عج) قیام کنند، جهان دگرگون خواهد شد، و از مسیر این دگرگونی و تحوّل آثار و نتایجی باقی خواهد ماند که ثمره ی دلنشین آن کام همگان را شیرین خواهد کرد.
از جمله ثمرات آن، می توان به این موارد اشاره کرد:
1- جهان بافروغ جمال آرایش منوّر گردد.
2- ثروت به طور مساوی تقسیم شود.
3- جهان در آسایش و آرامش بی نظیر قرار گیرد.
4- امّت اسلامی مجد و عظمت فوق العادّه ای پیدا کند.
5- همه ی بدعتهای جاهلی ریشه کن شود.
6- حسد و حیله از بین برود.
7- همه بی نیاز شوند و از پذیرش پول امتناع کنند.
8- همه ی شیعیان جهان از اقطار و اکناف جهان در اطراف شمع وجودش گرد آیند.
9- هر حقّی به صاحب حق بر گردد.
10- در روی زمین ویرانه ای نمی ماند جز اینکه آباد گردد و ... (برای آگاهی بیشتر ر.ک به مقدّمه ی کتاب «او خواهد آمد»)
نام یکی از پسران حضرت صاحب الامر (عج)، «ابراهیم» است.
ک اقامتگاه قائم (عج) در غیبت کبری
«ابواسحاق، ابراهیم بن صالح انماطی کوفی اسدی» از اصحاب حضرت موسی بن جعفر علیه السلام است. او پیش از تولّد حضرت قائم علیه السلام کتابی درباره ی «غیبت» نوشته و «ابن قولویه» آن را با یک واسطه از مؤلّف نقل کرده است. («فهرست» شیخ طوسی، ص 75)
از جمله کسانی که به ملاقات با امام قائم (عج) نائل شده، «ابراهیم بن محمّد تبریزی» است. وی آن حضرت را، هنگام نماز خواندن بر بدن شریف پدر بزرگوارش، امام حسن عسکری علیه السلام دیده است. («بحارالانوار»، ج 52، ص 6)
«ابراهیم بن محمّد همدانی» از سوی حضرت ولی عصر (عج) با واسطه، نیابت داشته است و بدون اینکه از آن حضرت، درباره ی او سؤالی شود، توقیعی در و ثاقت و مورد اطمینان بودن او صادر شده است.
«ابراهیم بن محمّد» چهل مرتبه به حج مشرّف شده است. وی همچنین با امام رضا علیه السلام و امام جواد علیه السلام و امام حسن عسکری علیه السلام هم عصر بوده است. («جامع الرواة»، ج 1، ص 33)
«ابراهیم بن محمّد بن فارس نیشابوری» از ملاقات کنندگان حضرت حجّت (عج) در پنج سال نخست زندگی ایشان، در زمان حیات امام حسن عسکری علیه السلام بوده است. («منتخت الاثر»، ص 354)
در روایات اسلامی وارد شده، از خصایص حضرت قائم (عج) این است که، خداوند تبارک و تعالی برای آن حضرت ابری مخصوص ذخیره کرده که در آن رعد و برق است و ایشان بر آن سوار شده و در راههای هفت آسمان و هفت زمین سِیْر می کنند. («منتهی الآمال»، باب 14، فصل 2، ویژگی 32)
«اَبْدال» جمع «بَدَل» یا «بَدیل» است و عدّه ای معلوم از صُلَحا و خاصّان خدا که گویند هیچگاه زمین از آنان خالی نباشد و جهان به خاطر آنان برپاست و هرگاه، یکی از آنان بمیرد خدا تعالی دیگری را به جای او برانگیزد، تا آن شمار که به قولی هفت و به قولی هفتاد است، همواره کامل ماند. («فرهنگ فارسی معین»؛ ج 1، ص 120)
در روایات آمده است که اینها از یاران حضرت مهدی (عج) در شام هستند و هنگام خروج و ظهور آن حضرت، خود را به مکّه می رسانند و با آن حضرت بیعت می کنند. (المجالس السنیه، ج 5، ص 699)
همچنین شخصی از امام رضا علیه السلام در مورد «اَبْدال» پرسید، آن حضرت فرمود: «اَبْدال اوصیاء پیامبران هستند». (سفینة البحار (ماده ی بدل))
«علی بن حسین بن موسی بن بابویه» معروف به «ابن بابویه»، پدر بزرگوار شیخ صدوق، فقیه و پیشوای مردم قم بوده است. به گفته ی ابن ندیم، وی 200 جلد کتاب نوشت و در سال 329 هـ . ق رحلت کرد.
وی از کسانی است که، توقیعاتی به خطّ شریف حضرت قائم (عج) برای او ارسال شده است. («حضرت مهدی (عج) فروغ تابان ولایت»، ص 275)
هیچ کس از سنّی و شیعه، منکر این نیست که موضوع حضرت مهدی (عج) موضوعی است که پیامبر از آن خبر داده و اوست که پرچم اسلام را در روی کره ی زمین افراشته می کند و عدالت، سرتاسر جهان را فرا می گیرد.
تنها «ابن خلدون» («ابوزید عبدالرحمن بن محمّد» معروف به «ابن خلدون» از بزرگان و حکما و مورّخان معروف (متولد 732 هـ .ق در تونس و متوّفی 806 یا 808 هـ .ق) است. کتاب تاریخ او موسوم به کتاب «العبر و دیوان المبتداء و الخبر فی ایام العرب و العجم و البربر» معروف است. (فرهنگ فارسی معین، ج 5، ص 83)) است که در مقدّمه ی تاریخ خود، احادیث مربوط به امام زمان (عج) را با حدیث بی اساس و مجعولی که می گوید:
«لامَهْدی اِلاّ عیسی بْنِ مَرْیَم
: مهدی جز حضرت عیسی بن مریم نیست».
مورد ایراد قرار می دهد.
چون در عصر «ابن خلدون» نظر به شرایط خاصّی که در جهان اسلام پیش آمده و تب مهدی پرستی بالا گرفته بود، افراد فرصت طلب برای پیشبرد اهداف خود از عنوان مهدی موعود استفاده می کردند. لذا «ابن خلدون» به خاطر سوء استفاده از این حقیقت، به خود عقیده نیز، بی اعتقاد شده و در صحّت احادیث شبهه کرده است.
او فصلی از کتاب خود، بالغ بر 20 صفحه را به بحث درباره ی مهدویّت و انتظار مردم درباره ی منجی موعود، اختصاص داده است. وی به نقل و نقد احادیث سی و شش گانه ای که بزرگان علم و حدیث آنها را درباره ی ظهور حضرت مهدی (عج) یادآور شده اند، پرداخته است. البتّه او به شهرت این احادیث اعتراف کرده است و انگیزه ی مخالفت او، با این احادیث تعصّبهای خاصّ مذهبی و پاره ای از مصلحت اندیشیهای بی دلیل است.
برخی گفته اند؛ تحلیل سیاسی از مقدّمه ی او گویای این است که انکار او جنبه ی سیاسی دارد، زیرا در برابر فاطمیین که ادّعای مهدویّت کرده بودند، او هم انکار مهدویّت نموده است. امّا بزرگان، پیشوایان و دانشمندان اسلام گفتار او را ردّ کرده اند. بخصوص «ابن عبدالمؤمن» که کتاب ویژه ای نوشته و سی سال قبل در شرق و غرب انتشار یافته است. («آخرین امید»، ص 198، 203 و 229 – زندگانی 14 معصوم (ع)، ص 175)
هنگامی که حضرت قائم (عج) قیام کنند، جهان دگرگون خواهد شد، و از مسیر این دگرگونی و تحوّل آثار و نتایجی باقی خواهد ماند که ثمره ی دلنشین آن کام همگان را شیرین خواهد کرد.
از جمله ثمرات آن، می توان به این موارد اشاره کرد:
1- جهان بافروغ جمال آرایش منوّر گردد.
2- ثروت به طور مساوی تقسیم شود.
3- جهان در آسایش و آرامش بی نظیر قرار گیرد.
4- امّت اسلامی مجد و عظمت فوق العادّه ای پیدا کند.
5- همه ی بدعتهای جاهلی ریشه کن شود.
6- حسد و حیله از بین برود.
7- همه بی نیاز شوند و از پذیرش پول امتناع کنند.
8- همه ی شیعیان جهان از اقطار و اکناف جهان در اطراف شمع وجودش گرد آیند.
9- هر حقّی به صاحب حق بر گردد.
10- در روی زمین ویرانه ای نمی ماند جز اینکه آباد گردد و ... (برای آگاهی بیشتر ر.ک به مقدّمه ی کتاب «او خواهد آمد»)
نام یکی از پسران حضرت صاحب الامر (عج)، «ابراهیم» است.
ک اقامتگاه قائم (عج) در غیبت کبری
«ابواسحاق، ابراهیم بن صالح انماطی کوفی اسدی» از اصحاب حضرت موسی بن جعفر علیه السلام است. او پیش از تولّد حضرت قائم علیه السلام کتابی درباره ی «غیبت» نوشته و «ابن قولویه» آن را با یک واسطه از مؤلّف نقل کرده است. («فهرست» شیخ طوسی، ص 75)
از جمله کسانی که به ملاقات با امام قائم (عج) نائل شده، «ابراهیم بن محمّد تبریزی» است. وی آن حضرت را، هنگام نماز خواندن بر بدن شریف پدر بزرگوارش، امام حسن عسکری علیه السلام دیده است. («بحارالانوار»، ج 52، ص 6)
«ابراهیم بن محمّد همدانی» از سوی حضرت ولی عصر (عج) با واسطه، نیابت داشته است و بدون اینکه از آن حضرت، درباره ی او سؤالی شود، توقیعی در و ثاقت و مورد اطمینان بودن او صادر شده است.
«ابراهیم بن محمّد» چهل مرتبه به حج مشرّف شده است. وی همچنین با امام رضا علیه السلام و امام جواد علیه السلام و امام حسن عسکری علیه السلام هم عصر بوده است. («جامع الرواة»، ج 1، ص 33)
«ابراهیم بن محمّد بن فارس نیشابوری» از ملاقات کنندگان حضرت حجّت (عج) در پنج سال نخست زندگی ایشان، در زمان حیات امام حسن عسکری علیه السلام بوده است. («منتخت الاثر»، ص 354)
در روایات اسلامی وارد شده، از خصایص حضرت قائم (عج) این است که، خداوند تبارک و تعالی برای آن حضرت ابری مخصوص ذخیره کرده که در آن رعد و برق است و ایشان بر آن سوار شده و در راههای هفت آسمان و هفت زمین سِیْر می کنند. («منتهی الآمال»، باب 14، فصل 2، ویژگی 32)
«اَبْدال» جمع «بَدَل» یا «بَدیل» است و عدّه ای معلوم از صُلَحا و خاصّان خدا که گویند هیچگاه زمین از آنان خالی نباشد و جهان به خاطر آنان برپاست و هرگاه، یکی از آنان بمیرد خدا تعالی دیگری را به جای او برانگیزد، تا آن شمار که به قولی هفت و به قولی هفتاد است، همواره کامل ماند. («فرهنگ فارسی معین»؛ ج 1، ص 120)
در روایات آمده است که اینها از یاران حضرت مهدی (عج) در شام هستند و هنگام خروج و ظهور آن حضرت، خود را به مکّه می رسانند و با آن حضرت بیعت می کنند. (المجالس السنیه، ج 5، ص 699)
همچنین شخصی از امام رضا علیه السلام در مورد «اَبْدال» پرسید، آن حضرت فرمود: «اَبْدال اوصیاء پیامبران هستند». (سفینة البحار (ماده ی بدل))
«علی بن حسین بن موسی بن بابویه» معروف به «ابن بابویه»، پدر بزرگوار شیخ صدوق، فقیه و پیشوای مردم قم بوده است. به گفته ی ابن ندیم، وی 200 جلد کتاب نوشت و در سال 329 هـ . ق رحلت کرد.
وی از کسانی است که، توقیعاتی به خطّ شریف حضرت قائم (عج) برای او ارسال شده است. («حضرت مهدی (عج) فروغ تابان ولایت»، ص 275)
هیچ کس از سنّی و شیعه، منکر این نیست که موضوع حضرت مهدی (عج) موضوعی است که پیامبر از آن خبر داده و اوست که پرچم اسلام را در روی کره ی زمین افراشته می کند و عدالت، سرتاسر جهان را فرا می گیرد.
تنها «ابن خلدون» («ابوزید عبدالرحمن بن محمّد» معروف به «ابن خلدون» از بزرگان و حکما و مورّخان معروف (متولد 732 هـ .ق در تونس و متوّفی 806 یا 808 هـ .ق) است. کتاب تاریخ او موسوم به کتاب «العبر و دیوان المبتداء و الخبر فی ایام العرب و العجم و البربر» معروف است. (فرهنگ فارسی معین، ج 5، ص 83)) است که در مقدّمه ی تاریخ خود، احادیث مربوط به امام زمان (عج) را با حدیث بی اساس و مجعولی که می گوید:
«لامَهْدی اِلاّ عیسی بْنِ مَرْیَم
: مهدی جز حضرت عیسی بن مریم نیست».
مورد ایراد قرار می دهد.
چون در عصر «ابن خلدون» نظر به شرایط خاصّی که در جهان اسلام پیش آمده و تب مهدی پرستی بالا گرفته بود، افراد فرصت طلب برای پیشبرد اهداف خود از عنوان مهدی موعود استفاده می کردند. لذا «ابن خلدون» به خاطر سوء استفاده از این حقیقت، به خود عقیده نیز، بی اعتقاد شده و در صحّت احادیث شبهه کرده است.
او فصلی از کتاب خود، بالغ بر 20 صفحه را به بحث درباره ی مهدویّت و انتظار مردم درباره ی منجی موعود، اختصاص داده است. وی به نقل و نقد احادیث سی و شش گانه ای که بزرگان علم و حدیث آنها را درباره ی ظهور حضرت مهدی (عج) یادآور شده اند، پرداخته است. البتّه او به شهرت این احادیث اعتراف کرده است و انگیزه ی مخالفت او، با این احادیث تعصّبهای خاصّ مذهبی و پاره ای از مصلحت اندیشیهای بی دلیل است.
برخی گفته اند؛ تحلیل سیاسی از مقدّمه ی او گویای این است که انکار او جنبه ی سیاسی دارد، زیرا در برابر فاطمیین که ادّعای مهدویّت کرده بودند، او هم انکار مهدویّت نموده است. امّا بزرگان، پیشوایان و دانشمندان اسلام گفتار او را ردّ کرده اند. بخصوص «ابن عبدالمؤمن» که کتاب ویژه ای نوشته و سی سال قبل در شرق و غرب انتشار یافته است. («آخرین امید»، ص 198، 203 و 229 – زندگانی 14 معصوم (ع)، ص 175)
هنگامی که حضرت قائم (عج) قیام کنند، جهان دگرگون خواهد شد، و از مسیر این دگرگونی و تحوّل آثار و نتایجی باقی خواهد ماند که ثمره ی دلنشین آن کام همگان را شیرین خواهد کرد.
از جمله ثمرات آن، می توان به این موارد اشاره کرد:
1- جهان بافروغ جمال آرایش منوّر گردد.
2- ثروت به طور مساوی تقسیم شود.
3- جهان در آسایش و آرامش بی نظیر قرار گیرد.
4- امّت اسلامی مجد و عظمت فوق العادّه ای پیدا کند.
5- همه ی بدعتهای جاهلی ریشه کن شود.
6- حسد و حیله از بین برود.
7- همه بی نیاز شوند و از پذیرش پول امتناع کنند.
8- همه ی شیعیان جهان از اقطار و اکناف جهان در اطراف شمع وجودش گرد آیند.
9- هر حقّی به صاحب حق بر گردد.
10- در روی زمین ویرانه ای نمی ماند جز اینکه آباد گردد و ... (برای آگاهی بیشتر ر.ک به مقدّمه ی کتاب «او خواهد آمد»)
نام یکی از پسران حضرت صاحب الامر (عج)، «ابراهیم» است.
ک اقامتگاه قائم (عج) در غیبت کبری
«ابواسحاق، ابراهیم بن صالح انماطی کوفی اسدی» از اصحاب حضرت موسی بن جعفر علیه السلام است. او پیش از تولّد حضرت قائم علیه السلام کتابی درباره ی «غیبت» نوشته و «ابن قولویه» آن را با یک واسطه از مؤلّف نقل کرده است. («فهرست» شیخ طوسی، ص 75)
از جمله کسانی که به ملاقات با امام قائم (عج) نائل شده، «ابراهیم بن محمّد تبریزی» است. وی آن حضرت را، هنگام نماز خواندن بر بدن شریف پدر بزرگوارش، امام حسن عسکری علیه السلام دیده است. («بحارالانوار»، ج 52، ص 6)
«ابراهیم بن محمّد همدانی» از سوی حضرت ولی عصر (عج) با واسطه، نیابت داشته است و بدون اینکه از آن حضرت، درباره ی او سؤالی شود، توقیعی در و ثاقت و مورد اطمینان بودن او صادر شده است.
«ابراهیم بن محمّد» چهل مرتبه به حج مشرّف شده است. وی همچنین با امام رضا علیه السلام و امام جواد علیه السلام و امام حسن عسکری علیه السلام هم عصر بوده است. («جامع الرواة»، ج 1، ص 33)
«ابراهیم بن محمّد بن فارس نیشابوری» از ملاقات کنندگان حضرت حجّت (عج) در پنج سال نخست زندگی ایشان، در زمان حیات امام حسن عسکری علیه السلام بوده است. («منتخت الاثر»، ص 354)
در روایات اسلامی وارد شده، از خصایص حضرت قائم (عج) این است که، خداوند تبارک و تعالی برای آن حضرت ابری مخصوص ذخیره کرده که در آن رعد و برق است و ایشان بر آن سوار شده و در راههای هفت آسمان و هفت زمین سِیْر می کنند. («منتهی الآمال»، باب 14، فصل 2، ویژگی 32)
«اَبْدال» جمع «بَدَل» یا «بَدیل» است و عدّه ای معلوم از صُلَحا و خاصّان خدا که گویند هیچگاه زمین از آنان خالی نباشد و جهان به خاطر آنان برپاست و هرگاه، یکی از آنان بمیرد خدا تعالی دیگری را به جای او برانگیزد، تا آن شمار که به قولی هفت و به قولی هفتاد است، همواره کامل ماند. («فرهنگ فارسی معین»؛ ج 1، ص 120)
در روایات آمده است که اینها از یاران حضرت مهدی (عج) در شام هستند و هنگام خروج و ظهور آن حضرت، خود را به مکّه می رسانند و با آن حضرت بیعت می کنند. (المجالس السنیه، ج 5، ص 699)
همچنین شخصی از امام رضا علیه السلام در مورد «اَبْدال» پرسید، آن حضرت فرمود: «اَبْدال اوصیاء پیامبران هستند». (سفینة البحار (ماده ی بدل))
«علی بن حسین بن موسی بن بابویه» معروف به «ابن بابویه»، پدر بزرگوار شیخ صدوق، فقیه و پیشوای مردم قم بوده است. به گفته ی ابن ندیم، وی 200 جلد کتاب نوشت و در سال 329 هـ . ق رحلت کرد.
وی از کسانی است که، توقیعاتی به خطّ شریف حضرت قائم (عج) برای او ارسال شده است. («حضرت مهدی (عج) فروغ تابان ولایت»، ص 275)
هیچ کس از سنّی و شیعه، منکر این نیست که موضوع حضرت مهدی (عج) موضوعی است که پیامبر از آن خبر داده و اوست که پرچم اسلام را در روی کره ی زمین افراشته می کند و عدالت، سرتاسر جهان را فرا می گیرد.
تنها «ابن خلدون» («ابوزید عبدالرحمن بن محمّد» معروف به «ابن خلدون» از بزرگان و حکما و مورّخان معروف (متولد 732 هـ .ق در تونس و متوّفی 806 یا 808 هـ .ق) است. کتاب تاریخ او موسوم به کتاب «العبر و دیوان المبتداء و الخبر فی ایام العرب و العجم و البربر» معروف است. (فرهنگ فارسی معین، ج 5، ص 83)) است که در مقدّمه ی تاریخ خود، احادیث مربوط به امام زمان (عج) را با حدیث بی اساس و مجعولی که می گوید:
«لامَهْدی اِلاّ عیسی بْنِ مَرْیَم
: مهدی جز حضرت عیسی بن مریم نیست».
مورد ایراد قرار می دهد.
چون در عصر «ابن خلدون» نظر به شرایط خاصّی که در جهان اسلام پیش آمده و تب مهدی پرستی بالا گرفته بود، افراد فرصت طلب برای پیشبرد اهداف خود از عنوان مهدی موعود استفاده می کردند. لذا «ابن خلدون» به خاطر سوء استفاده از این حقیقت، به خود عقیده نیز، بی اعتقاد شده و در صحّت احادیث شبهه کرده است.
او فصلی از کتاب خود، بالغ بر 20 صفحه را به بحث درباره ی مهدویّت و انتظار مردم درباره ی منجی موعود، اختصاص داده است. وی به نقل و نقد احادیث سی و شش گانه ای که بزرگان علم و حدیث آنها را درباره ی ظهور حضرت مهدی (عج) یادآور شده اند، پرداخته است. البتّه او به شهرت این احادیث اعتراف کرده است و انگیزه ی مخالفت او، با این احادیث تعصّبهای خاصّ مذهبی و پاره ای از مصلحت اندیشیهای بی دلیل است.
برخی گفته اند؛ تحلیل سیاسی از مقدّمه ی او گویای این است که انکار او جنبه ی سیاسی دارد، زیرا در برابر فاطمیین که ادّعای مهدویّت کرده بودند، او هم انکار مهدویّت نموده است. امّا بزرگان، پیشوایان و دانشمندان اسلام گفتار او را ردّ کرده اند. بخصوص «ابن عبدالمؤمن» که کتاب ویژه ای نوشته و سی سال قبل در شرق و غرب انتشار یافته است. («آخرین امید»، ص 198، 203 و 229 – زندگانی 14 معصوم (ع)، ص 175)
دوستان خوب و بزرگوار :
از محبتهای پیوسته شما در طول فعالیت بیقرار ظهور صمیمانه سپاسگزاریم
از آنجائیکه پایگاه بیقرار در حال راه اندازی است تقاضا داریم محبت بفرمایید آدرس « بیقرار ظهور » را در پایگاه خود به
www.bigharar.ir
تغییر نشانی دهید و در صورت تمایل برای یاری ما در بخش تحقیقات مختلف آن اعلام آمادگی فرمایید .
التماس دعا